🔞❌⭕❌⭕❌🔞 پربازدیدترین وبلاگ پارسی براساس آمار جهانی سئو . موضوع داستان کوتاه و عرصه نویسندگی و اهالی قلم دلنوشته دلنویس رمان عاشقانه داستان کوتاه و بلند داستانک نقد و بررسی محتوای آموزشی.... ✅❌❎⭕✳📛🈯️㊙️ آموزش نویسندگی

آموزش نویسندگی
داستان کوتاه، بلند رمان مجازی 
لینک های ویژه سال اخیر

باز بازنشر از دوستان کافه پاییز . کارگاه نویسندگی 

 داستان شماره  21 . بازنشر (شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی سازمان آموزش عالی کشور) 



اولین باری که بهم زنگ زد، هیچوقت یادم نمیره.

نه به خاطره اینکه دم دمای صبح بود، چون من معمولا این ساعتا بیدارم و همه آزادن که نیمه شب به بعد هم بهم زنگ بزنن.

برا همین، اون ساعت اصلا برام عجیب نبود که تلفنم زنگ بخوره.

ولی روی گوشیم هیچ شماره ای نیوفتاده بود. هیچی نبود، فقط گوشی زنگ میخورد.

منم با خودم گفتم حکما یکی از دوستای به اصطلاح کوول، نصفه شبی بازیش گرفته و با این نرم افزارهای عجیب و غریب امروزی میخواد سره کارم بذاره.

با خودم گفتم بهت نشون میدم.

گوشی رو برداشتم

گفتم الو،

هیچ کس هیچی نمیگفت. دوباره گفتم الو. یه صدایی اونور خط گفت هاولوو. صدای مرد نبود. صدای زن هم نبود.

ولی نشونت میدم همانا و از اون شب هرشب بهم زنگ میزد و تا طلوع آفتاب باهم حرف میزدیم. ولی درست دو دقیقه مونده به طلوع، تلفن قطع میشد.

اون میگفت که فرکانس های کادوماسیور روی میچور ها تاثیر بد میذارن. میگفت ذره های میچور لیبیره که تنها راه تماس ماست، توی لایه فیگوساخ زمین، با برخورد با کادوماسیورهای نور خورشید ازبین 

میچور ها تاثیر بد میذارن. میگفت ذره های میچور لیبیره که تنها راه تماس ماست، توی لایه فیگوساخ زمین، با برخورد با کادوماسیورهای نور خورشید ازبین میرن.

طفلک میچورهای کوچک من. که تو لایه فیگوساخ، کادوماسیورهای نامرد خورشید میکشتنشون.

اون میگفت فقط از ساعت سه تا طلوع خورشید کادوماسیور ها قدرت ازبین بردن میچورها رو ندارن.

یه شب ازش پرسیدم میچورها چی ان؟ گفت میچورها هفده برابر کوچیک تر از اتم اند.

عجب.

کل روزها رو به انتظار غروب خورشید لعنتی میشستم و کل شب ها تا ساعت سه دلشوره میگرفتم که اگه دیگه زنگ نزنه. چه جوری  پیداش بکنم دوباره؟

دوستش داشتم. کسی که نه مرد بود و نه زن. یه چیز دیگه بود.

میگفت ما هم عاشق نمیشیم، اما شاعر هم میشیم

، یعنی چی؟

 جفت داریم، ولی یه چیز دیگه ایم. خیلی پیشرفته تر از شماها.

مثلا میگفت ما با نگاه تو صورت همدیگه عشق بازی میکنیم. یا مثلا وقتی یکی از اعضای بدنمون خراب میشه، با اشعه پیتا و راتا درستش میکنن.

میگفت شماها هم همه این ذره ها رو دارید، ولی انگار ندارید. چون نمیدونید که دارید.

طفلک میچورهای نازنین من. که تو لایه فیگوساخ، کادوماسیورهای نامرد خورشید میکشتنشون.

دوستش داشتم.

ولی دیشب گفت آخرین باریه که بهم زنگ میزنه. گفت مامور مخفی های اونجا فهمیدن که با من حرف میزنه و جریمشون کرده. گفت دیگه حق استفاده از میچور ها روندارن.

آخه میچورها رو هرکسی نمیتونه استفاده کنه، ولی چون باباش اونجا فیزیک دانه گنده ایه، به خونشون حق استفاده از میچورها رو داده بودن برا کارای تحقیقی، که دیگه ازشون گرفتن. باباش خیلی از دستش عصبانی بود که به خاطر تماس با من، میچور های نازنین رو ازشون گرفته بودن.

حالا من سوالم از اساتید فیزیکه، لطفا راهنماییم کنن که چند ساله دیگه میچورها رو کشف میکنن و من میتونم دوستم که اسمش فیبوژانیساپیتور بود رو پیدا کنم؟

 

 

 

 

 


برچسب‌ها: داستان شماره 21, کافه پاییز, شین براری, موجود فضایی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

  با آرزوی بهترین ها
امکانات وب
www.dactan.blogfa.com