🔞❌⭕❌⭕❌🔞 پربازدیدترین وبلاگ پارسی براساس آمار جهانی سئو . موضوع داستان کوتاه و عرصه نویسندگی و اهالی قلم دلنوشته دلنویس رمان عاشقانه داستان کوتاه و بلند داستانک نقد و بررسی محتوای آموزشی.... ✅❌❎⭕✳📛🈯️㊙️
|
آموزش نویسندگی داستان کوتاه، بلند رمان مجازی
| ||
|
به نام تاری داستان شماره یک ، باران. عاشقانه های حلق آویز
.......
برچسبها: باران, داستان کوتاه, داستان شماره یک, شهروز براری صیقلانی ادامه مطلب را در اینجا دهید [ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
(پریسا نجم روشن) داستان کوتاه نویسنده: پریسا نجم روشناپیزود یک ترا روی کاغذ ها جامیگذارم و میروم ،مثل زنِ جوان موخرمایی، که چند ساعت پیش، بی آنکه بیدارت کند با چمدانی در دست از این خانه رفت. اما قبل از رفتن باید همه چیز را بنویسم. کاغذ های سیاه شده را کنار میزنم و روی کاغذ سپید می نویسم :” اولِ مرداد ماهِ هزارو سیصدو.قو. ” دلم بهم میخورد،از پشت میز بلند میشوم، گویی چیزی از درونم کنده میشود.شیر آب را می چرخانم ،آبِ سردو تازه را به صورت میزنم،نگاهی به آینه ی بالا ی دستشویی می اندازم ،دختری رنگ پریده با مو های مشکی، درون آینه ،به من خیره شده است ، به سختی میشناسمش، سرم گیج می رود،دستم را به دیوار تکیه میدهم . صدای زنگ ساعت ،سکوت خانه را میشکند، مي بينمت، روي كاناپه ي آجري رنگ بخواب رفته یی با يازدهمین زنگِ ساعت بلند ميشوی ومثل همان سالها به سراغ پاكت سيگارت ميروی،نه، تا جایی که درخاطرم هست ، آن روزها هنوز عادت نداشتی، ناشتا سیگار بِکِشَی، پس به طرف آشپزخانه ميروی و زيرِ كتري را روشن ميكنی و تا جوش آمدن آب ،سری به دستشويي میزنی.کنار آیینه می ایستم و نگاهت میکنم دستانت را از آب پُر میکنی و به صورتت میزنی ، دستی به ته ریش ات میکشی، بی حوصله تر از آنی که صورتت را اصلاح کنی ، چشمانِ بادامی پف آلودات، از بدخوابی شب پیش خبر میدهد.نگاهت میکنم و زیر لب از خودم میپرسم :هنوز هم دوستش داری؟ سوتِ کتری بلند میشود، شیرِ آب را می بندی وبه آشپزخانه برمیگردی، ،مثل همان سالها دوست داری خودت چای دم کنی،همان صبح هایی که قبل از بیدار شدنم ،بلند میشدی و بی صدا صبحانه را آماده میکردی، عطرِ چای، خانه را پرُ ميكند. با لیوانِ چای به کنار کاناپه میروی و یک نخ سیگار مور قهوه ای روشن میکنی .یادم هست قبل از تحريم سيگارهایِ آمريكايی – مالبرو قرمز مي كشيدی و من عاشقِ بُویش بودم –میخواهم کنارت روی کاناپه بنشینم ،اما می ترسم بوی سیگار دوباره حالم را بهم بزند، این تهوع ،این روزهاست هر لحظه با من است ،این روزها ترا و عشق ترا بالا می آورم ،بهتر است به اتاق برگردم شاید بتوانم کمی بنویسم ، قبل از رفتن ،نگاهت میکنم _هنوز هم پس از این همه سال ،دل کندن از تو برایم سخت است_حلقه های دود چهره ات را می پوشاند،به سیگارت پُک میزنی و روي كاناپه لم می دهی وبه صفحه ی تلويزيون كه يا از ديشب اصلاً خاموش نشده يا هنگام بيدار شدن از خواب ، بلافاصله، آنرا روشن كرده ای ،خيره ميشوی ،كه در آن ساعاتِ روز ، اخبار ورزشی نشان ميدهد يا بازپخش بازی فوتبالِ شبِ قبل– راستی امروز چند شنبه است؟ اگر پنج شنبه باشد از کار خبری نیست ،البته برای تو هر روز این دو سالِ گذشته یا پنج شنبه بوده است یا جمعه. از آشپزخانه فاصله میگيرم وبه طرف اتاق میروم ، درِ نيمه بازِ اتاقِ سمتِ چپی را باز میكنم ،بویِ تندِ سيگار و عطرِ مردانه كه از لباس هایِ تَلنبار شده در گوشه ی اتاق بلند میشود،به مشامم می رسد، پلیور ارغوانی ات هم اینجاست ، آخرين روزي كه ديدمت تنت كرده بودی،آن روزِبهاری را خوب بخاطر دارم، موهايت ،كوتاهِ كوتاه بود،یادم هست گفته بودم:چقدر مویِ كوتاه به تو مي آيد و تو خندیده بودی. سَرم گیج میرود به طرف میز میروم و روی صندلی کنارِ میز مینشینم ، ناخودآگاه ،نگاهم به وسایل روی میز می افتد، کنار کاغذهایِ من،لب تابِ نقره يی رنگِ كاركرده يی،روی میز نشسته .خسته به نظر می رسد، لب تاپ نقره يی،دوستِ مشتركِ ما،من وتو، که دیگرخیلی وقت است،”ما” نیستیم.چه خوب تمام حرف هایمان را به یاد دارد،تمام روزهای ِ خوبِ مرداد ماه. در كنارش زير سيگاریي پُر از ته سيگار و خاكستر ، وچند كتاب كه از مدتها پيش بسته مانده و چند قابِ دی وی دی . روي ديوار پُر از عكس است مي توانم ببينمت، اين عكسها ، شبيه مستنداتِ تاريخي اند ، كه تو را در سالهاي مختلف زندگيت گزارش مي كنند، شروع اين تاريخ دوران دانشجويي توست ،شروع كارهايِ دانشجويي ات ، همکلاسی ها، مي توانم تك تك دوستانت را ،در اين عكس ها پيدا كنم ، دوستاني كه هنوز ، يكي ،دو نفر از آنها ،كنارت هستند _ البته وقتي پول داری ، يا مشغول انجامِ كارِ پُر منفعتي هستی –تنها یک چیز اینجا کم است ، یکی از همکلاسی ها که همیشه کنارت بود،چرا عکسش را پیدا نمیکنم؟همان دخترِجوانِ موخرمایی ،که عاشقت شد.عکس اش را چرا کنار باقی عکس ها نمی بینم؟ پیدایش نمیکنم ،شاید دوباره گُمش کرده ای؟ پایین تر چند تا عكس دیگرهم هست، مثل عكس هاي پشت صحنه ، پشتِ صحنه یِ فیلم هایت. چقدر جوان بودی، مغرور و کله شق_ اين قيافه جدي را كه به خودت مي گيري ،خيلي بامزه مي شوی شبيه كارگردانهاي بزرگ،اما فقط شبيه كارگردانهاي بزرگ،مثل فيلمهایت كه فقط اسمشان شبيه،فيلمهايِ بزرگِ تاريخ سينماست _سَرم سنگین میشود، به پشتی صندلی تکیه میدهم و چشمهایم را می بندم. از خودم می پرسم :”من اینجا چه میکنم،من که سالها پیش از این خانه رفته ام. اما حالا من؟ دوباره ؟در اتاقِ تو؟ اتاقي كه مثل تو ، فقط گذشته دارد و حال و آينده برایش مُرده. وقتی به این خانه آمدم ، تو تنها بودی. اما من همیشه حضور کسی را حس می کنم. تو حرفی نمی زنی اما صدای پاهایش را می شنوم. عطر نفس های زنِ جوانِ موخرمایی، در تار و پود این خانه جا مانده است .در همه ی خوابهای من ،ما سه نفربودیم. .صدای زنگ ساعت در خانه می پیچید ، به ساعت روی دیوار نگاه میکنم عقربه ها ، شروع مي كنند به عقبگرد: يازده ، ده ، نه و روي عدد هشت مي ايستند، چند ساعت قبل از بيدار شدن تو.در ِ اتاق سمت راست باز می شود،می بینمش، زنِ جوانِ موخرمايي را ،که روي تختِ دو نفره چوبي غلت می زند ، زنِ جوان مو خرمایی ،همان دخترِجوانی که عکسش روی دیوار نبود.دوباره ، سه نفر شدیم،مثلِ خواب های من. اپیزود دوم غَلتي مي زنم ،جاي خالي و سَردت را زیر دستانم حس مي كنم ، مثل بيشتر شب ها رویِ كاناپه، جلوي تلويزيون خوابیده یی. صداي تيك تيك ساعتِ كنار تختم را مي شنوم ، به ساعت نگاه مي كنم ، ساعت ۸ صبحِ ، پنج شنبه اول مرداد ماه سال هزار و قو است. از شمردن ، روزها و سالها، خسته شده ام ، از این خانه ، از این شهر رشت خیس خسته شده ام،شهری که روزی ،شهر رویاهایم بود ، اما هجوم ابر هایش حالا دارد خفه ام می کند. هفت سالِ پيش با تو به این شهر شیک پوش و روشنفکر آمدم .در يك روز تابستاني مثلِ امروز .یادت هست ؟ آن روز هم باران می آمد. اولين روزِ زندگي مشتركِ ما؟ تو همه چیز را از یاد برده ایی ،حتي سالگردِ ازدواجمان را .بلند مي شوم،دربِ حمام را باز مي كنم و به داخل حمام ميروم ، قطره هاي سَرد آب ، روي موهای خرمایی رنگم می ریزند. اتفاقاتِ تمام اين هفت سالِ گذشته ، از جلوي چشمانم عبور مي كنند آن روزها گمان مي كردم ، خوشبخت ترين زن دنيا هستم، اما حالا خودم را گُم کرده ام ،دختر جوان موخرمایی ،که عاشق توبود وهفت سالِ پیش ،دست در دست تو پا به این شهر عجیب و این محله ی ضرب ، با اهالی نجیب ، و این خانه گذاشت . همه چيز عوض شده است ، سالهاست که برای هم حرفي نداریم ، اگر گاهی هم این سکوت می شکند، بلافاصله دعوایمان ميشود ،خودم را غرقِ كاركرده ام تا شاید زمان همه چیز را به حالت اولش برگرداند،اما دورتر شدیم. نه،عزیزم. گلایه نمی کنم. تو تمام تلاشت را کردی. هفت سال ،ُتمامِ تلاشت را كردی تا نااميدم نكنی ،از كارم ، از زندگي ، حتی از خودت. بغض تمام این سالها در گلویم می شکند.بي اختيار، قطره هاي اشك روي صورتم ردِ گرمي برجای مي گذارندو می گذرند، شير آب را مي بندم و به طرف كمد داخل حمام مي روم ، حوله یِ تني صورتي رنگمم را بر مي دارم و تنم مي كنم ، از حمام بيرون مي آيم روبروي ميز آرايش مي نشينم ، به عكس خودم در آينه نگاه می کنم .کنارم نشسته یی و موهای خرمایی رنگم را شانه مي كنی ، تمام خاطراتمان در دلِ آينه زنده مي شود. بی اختیار دستم به شيشهِ عطرِ خالي روي ميز مي خورد و زمين مي افتد، شانه را كنار مي گذارم ، شيشه خالي عطر را از زمين بر مي دارم، اين اولين هديه يي بود كه به من دادی ، درش را باز مي كنم اما ، دیگر هيچ بویی ندارد ، از دربِ نيمه باز اتاق ، نگاهت مي كنم ، هنوز خوابی. به دستانم نگاه می کنم ،به حلقه ی طلایی ام، مثلِ حلقه ی مردانه در دستانِ تو.تنها نشانی که از هفت سال زندگی مشترک هنوز نگه داشته ایم.هفت سال!” هميشه شنيده بودم كه عدد هفت ، عدد مقدسي ست،اما،حالا، در هفتمين سالِ زندگیِ مشتركِ ما،نه قداستي هست نه عشقی.اين زندگي بيشتر از هر چيز نيازمندِ يك شهامت است.يكي از ما ، بايد شهامت اين راپیدا کند که اين حلقه را از انگشتش جدا كند ، شايد اين طلسم هفت ساله ، بشكند.سرمایی در تنم می پیچد حوله را به خود می پیچم و كشوي لباسها یم را باز مي كنم.لباسِ زير،ساده ایِ سپید، يك بلوزِ صورتي و شلوار لي روشن،حوله را روی تخت می گذارم ولباس هایم را بر تن میکنم،موهایم را كه هنوز نمداراست ، پشت سرم جمع مي كنم ، بليط و پاسپورتم رابر مي دارم، نگاهي به ساعت دقيق حركت مي اندازم :”مقصد :فرانکفورت، ساعت پرواز : ۱۰صبح پنج شنبه ، اول مرداد ، هزاروسيصد و قو .. “ مانتوي خردلي رنگم را از داخل كمد بر مي دارم و تنم مي كنم ، با يك شالِ طرح دار زرد ، نگاهی به چمدانِ کنار میز می اندازم ،همه چیز برای رفتن آماده است، بليط و پاسپورت را داخل كيف دستي ام مي گذارم ، در حاليكه كيف دستي و چمدانم را به همراه دارم از اتاق بيرون ميایم، هنوز روي كاناپه خوابی، خوشحالم كه مجبور نيستیم خداحافظي كنیم. از امروز، هر كدام از ما به راه خود می رود من با چمدانم ، به سوي آينده و توبا حسرت هایت به سوي گذشته. مي توانم ، امروز ، فردا وفرداهایت راتصور كنم ،كه بي خيالِ من رو به روي تلويزيون نشسته یی و تيم مورد علاقه ات سپیدرود را تشويق مي كنی، نگاهم را از تو میگیرم، چمدان را داخل راهرو مي گذارم و كفشهايِ پاشنه کوتاهِ قهوه یی ام را مي پوشم، دلم می خواهد یکبار دیگر برگردم و به خانه نگاهی بیاندازم تا طبق عادت مطمئن شوم همه چیز مرتب است، اما وقتی من در این خانه نباشم دیگر چه اهمیتی دارد که همه چیز مرتب است یا نه؟ اپیزود سه
برف می بارد ، موهای مشکی ام بلند شده است ،حالا ماههاست که زنِ مو خرمایی از این خانه رفته است و دربِ اتاقِ سمت راست بسته مانده . تو هرگزبه آن اتاق نمی روی.اما خوب می دانم که زنِ مو خرمایی را از یاد نبرده یی ، یک نخ سیگار باریک و بلند مور ِ روشن می کنی و من به زنِ مو خرمایی می اندیشم.او رفته بود روزی که من به این خانه آمدم .آن شبِ گرم ِ تابستانی را چه خوب به یاد می آورم. شبی که دختری با موهایِ مشکی ، مهمان لحظه هایت شد. یک دوست قدیمی ، تنها رفیقی که برایت مانده بود.تنها رفیقی که وقتی زمین خوردی نخندید و دستت را گرفت.آن شب را چه خوب به خاطر دارم.جشنِ کوچکی برپاشده بود دراین خانه .یادت هست؟ وقتی که دیدمت غمِ عجیبی در چشمانت بود. چشمانی که همیشه دوستشان داشتم . که همه چیزت را یک باره از دست داده بودی. کاری که همه ی زندگی ات بود و همسرت،زن مو خرمای، که ترکت کرده بود.وقتی که آمدم تنها بودی. تنهایی ات را نفس می کشیدم در جای جای این خانه . آمده بودم رفیق قدیمی ام را ببینم و بروم اما.ماندنی شدم رشت همچون عروسی سفید تن کرده ، برف می بارد ، روزهای زندگی ما مثل همین فصل های زیبا چه زود می گذرد و من هنوز این صفحات ِ آخر را تمام نکرده ام.اینجا سرد است ، سردرد ،سردردهایِ کِشدار امانم را بُریده است. کاغذ ها را رها می کنم.دنبال شیشه داروها می گردم باید اینجا باشد،اما نیست. کسی دستش را روی زنگ می گذارد و می فشارد. نگاهت می کنم. تو منتظر کسی نیستی. ماه هاست که کسی به این خانه نیامده است به طرفت می آیم کنار ِپنجره ، نگاه میکنم زنِ جوانِ موخرمایی،پشتِ در است،او بی خبر بازگشته است باچمدانی در دست. نگاهم میکنی و به سیگارت پک می زنی. منتظرم چیزی بگویی و از این برزخ نجاتم دهی.اما تو سکوت می کنی.چیزی مرا از این لحظه جدا میکند.میان حال و اینده معلق میشوم. صدایی در گوشم فردای این خانه را پیش گویی میکند.فردایی بدونِ من. صدایی در درونم میگوید : زن موخرمایی، آمده است که بماند.آمده است تا همه چیز را از من بگیرد . صدای تپشِ قلب کوچکی را می شنوم.او تنها نیست. نبضِ ضعیفی که میزند در درون او قلبِ کوچکِ نوزادی که در شکم دارد.نوزادِ به دنیا نیامده اش بهانه یی ست که او را به این خانه کشانده است… کودکی که حالا با او نفس میکشد… او آمده است تا همه چیز را از من بگیرد… از این فکر به خود می لرزم…نگاهت میکنم شاید مرا در آغوش بگیری و از این کابوس نجاتم دهی…شاید بوسه های گرمت مرا به رویاهای عاشقانه یی که باهم ساخته بودیم برگرداند و از این کابوس نجاتم دهد… منتظرم تا شاید حرفی بزنی،چیزی بگویی ، بخواهی که بمانم،منی که دیگر تنها یک رفیقِ قدیمی نیستم و منی که زندگی ام با تو گره خورده است،از تهِ دل تنها یک آرزو دارم که حمایتم کنی،اما، تو بی حرکت ایستاده یی و به سیگارت پک می زنی ،صدایِ زنگِ در، دوباره به صدا در می آید…… نگاهم را از تو می گیرم، تودر تردید هایت می مانی و من تصمیم میگیرم ، در را باز میکنم و از پله ها سمت پشت بام بالا میروم.. دکمه را فشار می دهی، صدای درب آهنی_درب ِورودی اصلی ساختمان_ تیرِ خلاصی ست برایِ من .زنِ موخرمایی یکی یکی پله ها را پشت سر میگذارد… ازپله ها بالا می روم، تو به سیگارت پک می زنی، زنِ موخرمایی هم از پله ها بالا میآید،به طبقه اول می رسد،من طبقه ی چهارم را پشت سر میگذارم،به طبقه ی دوم میرسد،من طبقه ی پنجم را پشت سر میگذارم، به طبقه سوم می رسد،نزدیک دربِ واحد پانزده، من دربِ پشت بام را باز می کنم. چمدان را از دستِ زنِ جوانِ موخرمایی میگیری، لبخندی که خودت هم باورش نمی کنی تحویلش می دهی ، زن وارد خانه اش میشود،تو کنار در می مانی و به بالای پله ها نگاه می کنی، دنبال ردِ مبهمی از ردِ پای ِمن که بر پله ها باقی مانده است….نگاه می کنم ،زنی شبیه من، با موهای بلند مشکی روی لبه ی پشت بام، چون درختی در سکوت ایستاده است،چشمانش بسته، دستانش باز، شبیه زنی تکیه داده برصلیبِ خویش…. زنِ جوانِ مو خرمایی صدایت میکند، وارد خانه میشوی و درب را می بندی…زنِ مو مشکی از لبه ی بام آرام خود را به دستِ باد می سپارد و سقوط میکند… حالا پس از سالها هنوز هم زنِ مو خرمایی با دختر کوچکت در همان خانه، طبقه ی سوم واحدِ پانزده زندگی می کند، دختری با چشمانی شبیه چشمان ِتو و من سالهاست که از این خانه رفته ام اما..از یاد نبرده ام.. کفش هایم را روی پشت بام جا گذاشتم و ترا روی کاغذ ها… روزی شاید دخترکِ کوچکت که چشمانش شبیه چشمان توست، نوشته هایم را بخواند یا کفش هایم راکه روی پشتِ بام جامانده است، پیدا کند. بازنشر (شهروز براری صیقلانی)
برچسبها: داستان 21, پریسا نجم روشن, موی خرمایی, داستان کوتاه [ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
داستانپانزدهم★
(جنون_مرگ) __مهربانو ، در امتداد شومترین و کینهجویانهترین اقدام زندگیش حرکت کرد و طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپرهی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشهی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت.... ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربهاش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمهی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانهی چوبی و پنجرهی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟ _غیر از یک مشت خاطرهی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچیجانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت . سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچهای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر دادهی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاهتر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفتهی ایوان نوشت: «قالیچهی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.» _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوستهی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨﮓ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود. مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم، ®سپس به یکباره و بیمقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟!.. هــــان؟.. به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟ نه نخیر کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟ خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شکوندی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟ عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیههات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟ باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زندهاش کنی؟ یکم سعی کن ، زور بزن یه آیهای ، سورهای ، پیغمبری ، معجزهای!.... ها!،،، هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته شده رو جمع کنه؟.. تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینهی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشتهی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه جندههاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی، تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج «آ إم» موج «اِفاِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی، تویی که توی سینه قلب نداشتی ، واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینهی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟.. حتما میپرسی چرا داد میزنم؟.. واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟ من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟ چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همهی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ، زیر همین درخت بی غیرت و بیمیوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بیریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم. تا قطرهی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه. خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم.... آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما!.. اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی... ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما... جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟.. یعنی من الان باید چیکار کنم؟.. میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟.. چه کمکی؟ .. نمیدونم خب!.. ولی اون... حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فیالبداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ، اون بی من میمیره.. ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره. ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانهی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند. چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید دشنام میدهد؛ _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درختهی بی حیا؟.. چون قدت بلنده ، پس باید توی خونهی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟.. خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا.. ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصههای پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنونوار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خندهای قهقهکنان میکند، بلندترین خندهایست، که او در تمام عمرش سرداده. خندهای آنقدر بلند که حتی خندههای شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانهای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دلآرومم دراین کوچهگذر کرد، نسیم کاکلش مارا خبر کرد. نسیم کاکلش جونی به من داد، لب خندونش از دینم بدرکرد. فلک دیدی که شهریارم باجانم چها کرد، غمعالم نصیب جون ماکرد. غمعالم همه ریگِ بیابون٫ فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدیکه سردار غمم کرد، مرا بیخانمون و همدمم کرد. یارم شاعر شدش ،شعری ز غم نوشت و داد بدستم، که سرگردون بدور عالمم کرد... مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم زنان و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید .... سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود. خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛ اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پابرهنه شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .
_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده !.. شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .....
برچسبها: شماره دهم, داستان کوتاه, شهروز براری صیقلانی, شین براری صیقلانی [ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
باز بازنشر از دوستان کافه پاییز . کارگاه نویسندگیداستان شماره 21 . بازنشر (شهروز براری صیقلانی مدرس رسمی سازمان آموزش عالی کشور) اولین باری که بهم زنگ زد، هیچوقت یادم نمیره. نه به خاطره اینکه دم دمای صبح بود، چون من معمولا این ساعتا بیدارم و همه آزادن که نیمه شب به بعد هم بهم زنگ بزنن. برا همین، اون ساعت اصلا برام عجیب نبود که تلفنم زنگ بخوره. ولی روی گوشیم هیچ شماره ای نیوفتاده بود. هیچی نبود، فقط گوشی زنگ میخورد. منم با خودم گفتم حکما یکی از دوستای به اصطلاح کوول، نصفه شبی بازیش گرفته و با این نرم افزارهای عجیب و غریب امروزی میخواد سره کارم بذاره. با خودم گفتم بهت نشون میدم. گوشی رو برداشتم گفتم الو، هیچ کس هیچی نمیگفت. دوباره گفتم الو. یه صدایی اونور خط گفت هاولوو. صدای مرد نبود. صدای زن هم نبود. ولی نشونت میدم همانا و از اون شب هرشب بهم زنگ میزد و تا طلوع آفتاب باهم حرف میزدیم. ولی درست دو دقیقه مونده به طلوع، تلفن قطع میشد. اون میگفت که فرکانس های کادوماسیور روی میچور ها تاثیر بد میذارن. میگفت ذره های میچور لیبیره که تنها راه تماس ماست، توی لایه فیگوساخ زمین، با برخورد با کادوماسیورهای نور خورشید ازبین میچور ها تاثیر بد میذارن. میگفت ذره های میچور لیبیره که تنها راه تماس ماست، توی لایه فیگوساخ زمین، با برخورد با کادوماسیورهای نور خورشید ازبین میرن. طفلک میچورهای کوچک من. که تو لایه فیگوساخ، کادوماسیورهای نامرد خورشید میکشتنشون. اون میگفت فقط از ساعت سه تا طلوع خورشید کادوماسیور ها قدرت ازبین بردن میچورها رو ندارن. یه شب ازش پرسیدم میچورها چی ان؟ گفت میچورها هفده برابر کوچیک تر از اتم اند. عجب. کل روزها رو به انتظار غروب خورشید لعنتی میشستم و کل شب ها تا ساعت سه دلشوره میگرفتم که اگه دیگه زنگ نزنه. چه جوری پیداش بکنم دوباره؟ دوستش داشتم. کسی که نه مرد بود و نه زن. یه چیز دیگه بود. میگفت ما هم عاشق نمیشیم، اما شاعر هم میشیم ، یعنی چی؟ جفت داریم، ولی یه چیز دیگه ایم. خیلی پیشرفته تر از شماها. مثلا میگفت ما با نگاه تو صورت همدیگه عشق بازی میکنیم. یا مثلا وقتی یکی از اعضای بدنمون خراب میشه، با اشعه پیتا و راتا درستش میکنن. میگفت شماها هم همه این ذره ها رو دارید، ولی انگار ندارید. چون نمیدونید که دارید. طفلک میچورهای نازنین من. که تو لایه فیگوساخ، کادوماسیورهای نامرد خورشید میکشتنشون. دوستش داشتم. ولی دیشب گفت آخرین باریه که بهم زنگ میزنه. گفت مامور مخفی های اونجا فهمیدن که با من حرف میزنه و جریمشون کرده. گفت دیگه حق استفاده از میچور ها روندارن. آخه میچورها رو هرکسی نمیتونه استفاده کنه، ولی چون باباش اونجا فیزیک دانه گنده ایه، به خونشون حق استفاده از میچورها رو داده بودن برا کارای تحقیقی، که دیگه ازشون گرفتن. باباش خیلی از دستش عصبانی بود که به خاطر تماس با من، میچور های نازنین رو ازشون گرفته بودن. حالا من سوالم از اساتید فیزیکه، لطفا راهنماییم کنن که چند ساله دیگه میچورها رو کشف میکنن و من میتونم دوستم که اسمش فیبوژانیساپیتور بود رو پیدا کنم؟
برچسبها: داستان شماره 21, کافه پاییز, شین براری, موجود فضایی [ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
|
||
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] | ||