🔞❌⭕❌⭕❌🔞 پربازدیدترین وبلاگ پارسی براساس آمار جهانی سئو . موضوع داستان کوتاه و عرصه نویسندگی و اهالی قلم دلنوشته دلنویس رمان عاشقانه داستان کوتاه و بلند داستانک نقد و بررسی محتوای آموزشی.... ✅❌❎⭕✳📛🈯️㊙️ آموزش نویسندگی

آموزش نویسندگی
داستان کوتاه، بلند رمان مجازی 
لینک های ویژه سال اخیر
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]


نامه ای به رنگ برف ها

به یاد آن روزهای بارانی، زیر چتر تو کنار جوی باریک آب. 
به یاد آن روزهای برفی، در آغوش تو با شالی بلند. 
یادم آمد که چه می گفتی. از آرزوها و رویاها، آنچه که دیدیم و بر آن لبخند زدیم. حتی ساعتش را به ذهنمان سپردیم. نیمه شب یا سپیده دم. 
فرقی نداشت که کجا باشد و کی باشد. کنار تو بودن همه چیزش بود. 
و تو دستانم را گرفتی و تا ته کوچه لحظه ها بردی. قصه تازه ای بود عشق من و تو، آن لحظه که ما شدیم. 
گفتم نگرانم از آینده و تو ساکت به دوردست ها نگاه کردی. حدس زدم که مرا می بینی که پیر شده ام و عصا به دست. 
شاید هم خودت را دیدی که سیگار بر لب از کنج دیوار خانه ما برای همیشه رفتی. 
شمع سوخت و خاموش شد. 
ساعت را که نگاه کردم از نیمه گذشته بود. دلم آتش گرفت و دود کرد. شعله اش را پایین کشیدم تا مبادا زندگی مان را خاکستر کند.
و در غفلت و بی خبری خوابم برد. 
وقتی آمدی دیگر دیر شده بود و سفره مان سرد بود و خالی. 
همانند دلم که به یکباره شکست و بی حس شد. کاش آن لحظه بودی و بیدارش می کردی تا به اغماء نرود. 
افسوس که دیر آمدنت مرا در خودم کشت. 
از آن پس کوچه دل تنگت شد و من فراموش تو. 
رفتی و روزهاست که گوشه دیوار کهنه باغ سیب، نگاهم به راه است تا دوباره برگردی. 
اما نیامدی و مرا با خاطرات شیرینم در تلخی ام رها کردی. 
به یادت می مانم تا تو هم به یادم بمانی ...

بهاریار  


برچسب‌ها: شهروز براری صیقلانی, شهروزبراری, شهروز براری, داستان کوتاه جدید رایگان
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

به نام تاری 

داستان شماره یک ، باران. عاشقانه های حلق آویز

 

 

.......

 


برچسب‌ها: باران, داستان کوتاه, داستان شماره یک, شهروز براری صیقلانی
ادامه مطلب را در اینجا دهید
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

روایتی حقیقی و جالب از رسم روزگار   بی وفایی،  قلب شکسته،  اه غصه،   پنجره ی باز،  بخت گره خورده،   و.....


برچسب‌ها: شهروز براری صیقلانی, شین براری, شهروز صیقلانی
ادامه مطلب را در اینجا دهید
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

بدایه نویسی ..... 

 از شهروز براری صیقلانی بدون / بدون پیرنگ . دلنویس خیس. / نام مطلب ؛ شرح حال ....


  

 

 

 

 

 


 


برچسب‌ها: شرح حال, شهروز براری صیقلانی, داستان کوتاه زیبا, روح اثیری
ادامه مطلب را در اینجا دهید
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

 

بررسی موفقیت در نویسندگی ، از زاویه ی شخصیت شناختی نویسنده .    

مقاله از شهروز براری صیقلانی

مجله ادبی ویرگول _ رشت خزان1392 .      اصول روانشناختی نویسنده 

و  تاثیرش در موفقیت اثر.   شهروز براری صیقلانی .   

_____________________________آموزش نویسندگی _______________________________________________________

سوزان سانتاک از اواسط دهه شصت میلادی مطرح شد،  و به خطا نرفته‎ایم اگر او را یکی از مهمترین و موثرترین مفسران فرهنگ و ادبیات و هنر معاصر به حساب بیاوریم. سانتاک در امریکا به دنیا آمد و درهمین کشور نیز رشد کرده و به تحصیل پرداخت،  اما به شدت شیفته فرهنگ اروپایی به‎ویژه همزمان با دوره مدرنیسم داشت.  سانتاک موضعی انتقادی نسبت به رویکرد تاویلی در ادبیات و هنر داشت و از ستایشگران رولان بارت و دیدگاه‎های او بود. سانتاک نیز همانند بارت به نوشتن مقالات کوتاه و برخوردار از استواری رساله‎های آکادمیک بود. نوشته زیر یکی از آثار او در حوزه ادبیات به حساب می‎آید که در آن از اصول نخستین برای نوشتن و نویسنده شدن سخن گفته است، البته آن اصولی که سانتاک مد نظر دارد متفاوت با آن اصولی است که مبتنی بر استفاده از عناصرداستان نویسی عنوان می شود.

***

نخستین اصول برای نویسنده شدن

اوایل قرن هجدهم یکی از طرفداران پروپا قرص عرصه ادبیات در باره ادبیات گفته بود: «عظمت شخصیت های یک داستان، از ریشه دار بودن نویسنده شان نشأت می گیرد.»

به نظرم تا همین چندسال پیش هم می شد روی این نکته بحث کرد برای اینکه او به یک پدیده تازه اشاره کرده بود؛ البته به نظرم این عظمت به شخصیت های ماندگار مربوط می شود. بارهاو بارها بحث اصول و موازین نویسندگی رامطرح کرده اند؛چندی پیش در حین یک مصاحبه به جواب این سؤال مبهم رسیدم و گفتم: به کلمه ها عشق بورزید آنها را پس و پیش کنید و حواستان به همه چیز باشد. بعداز این ماجرا اصول دیگری همچون جدی باشید!یعنی هر چیزی به جز ادا و اصول و مسخره بازی . خوشحال باشید که بعد از داستایوفسکی و چخوف به دنیا آمده اید و می توانید از آنهاتأثیر بگیرید.» به نظرم اصول و قواعد نویسندگی تمامی ندارد و تا هر جا که بخواهید می شود به آن افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

 

 

 

 او افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

منظورم از ادبیات در این جا، ادبیات به معنای واقعی است: داستانی که نماینده ارزشهای برتر یک جامعه است و ادبیاتی که می تواند از این ارزشها دفاع کند؛ مقصودم از جامعه هم؛ جامعه ای که نویسنده در آن حق دارد دست روی واقعیت های اجتماعی بگذارد و حداقل به غایب بزرگ یعنی عدالت اجتماعی اشاره کند و از این حق طبیعی دفاع کند. به هرحال نویسنده داستان و فیلمنامه باید پایبند به اخلاق باشد. به نظرم نویسنده پایبند به ادبیات کسی است که به معضلات اخلاقی یک جامعه نظری بیندازد: در باره خوب و بد، هنجار و ناهنجار و عادلانه و غیرعادلانه توجه به همه اینها یعنی یک نویسنده بودن. نویسنده واقعی با تمام این موارد برخوردی عمل گرایانه دارد. او داستان می نویسد، روایت می کند و در داستانش شکل های مختلف یک زندگی را تصویر می کند و به همین طریق حس عام انسانی را در ما برمی انگیزد. نویسنده تخیل ما را به کار می اندازد و از سویی با داستانهایشان حس همدلی را در ما برمی انگیزد و شاید هم آن را بهبود ببخشد. آنها با داستانهایشان ما را برای قضاوت های اخلاقی پرورش می دهند. وقتی از نویسنده به عنوان یک راوی یاد می کنم، منظورم به فرم هم هست یعنی: شروع، اوج داستان و پایان بندی . هر نویسنده ای داستان های زیادی دارد که روایت کند، اما نقل این داستانها ، در یک زمان؛ امکان ندارد. او می داندکه باید یک داستان را انتخاب کند؛ مهم ترین و اساسی ترین اش و این به هنر او برمی گردد. به این که بداند در آن برهه زمانی کدام یک از این روایتها بهتر به دل خواننده می نشیند.

«داستان های زیادی برای نوشتن وجود دارد»: این صدایی است که راوی یکی از داستانهایم در اولین سطور به زبان می آورد. به راستی داستانهای زیادی برای روایت وجود دارد؛ داستانهایی که نویسنده دوست دارد همه آنها را بنویسد و انتخاب یکی از آنها برای نوشتن خیلی سخت است. نوشتن یک داستان درست مثل این است که شما بگویید این داستان همان داستان با اهمیتی است که می خواستم بنویسم و به همین ترتیب ذهن نویسنده از آن پراکندگی عجیب و غریب بیرون می آید و همه چیز در یک خط متوالی قرار می گیرد ، انگار تمام تخیل او بسیج می شود که تنها همین یک داستان را بنویسد. برای اینکه تبدیل به یک نویسنده اخلاق گرا شویم ، باید به همه زوایای یک زندگی نگاه کنیم و در موقع قضاوت با پررویی اعلام کنیم که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب . همچنین باید ارزشگذاری هم کرد و به خواننده گفت که کدام یک بهتر از دیگری است و همه اینها باید همراه با اعتماد به نفس باشد. همه اینها به معنای نظم دادن به همه حرفهایی است که نویسنده می خواهد به مخاطب اش بگوید و به بهای نادیده گرفتن بقیه اتفاقاتی است که در اطراف نویسنده رخ می دهد. به نظرم حقیقت قضاوت اخلاقی بستگی به ظرفیت ما نسبت به واکنش هایمان دارد و در این ظرفیت خواسته و ناخواسته محدودیت هایی وجود دارد؛ گرچه راهی جز پذیرفتن اش نداریم ؛ اما می توانیم این ظرفیت را کم کم توسعه بدهیم. اما می توان شروع این تفکر و فروتنی را تسلیم درمقابل اندیشه دانست: اندیشه ای قدرتمند که همه چیز در آن تکرار می شود و در حالی که فقدان ظرفیت اخلاقی از پذیرش آن سر باز می زند و این کاستی شامل اندیشه نویسنده رمان هم می شود. به جرأت می توان گفت این آگاهی بیشتر شامل شاعران می شود؛ زیرا که آنها قصد قصه گویی ندارند. فرناندو پسوای بزرگ در «کتاب آشفتگی» می نویسد: «فهمیده ام که همیشه در یک زمان حس و حواسم پیش دوساله است. شاید بقیه هم تا حدی مثل من باشند… اما در مورد من استثنایی وجود دارد… هردوساله هایی که من در آن واحد در فکرشان هستم به یک اندازه درخشان هستند و این همان نکته ای است که خلاقیت را در من می آفریند و زندگی من را تبدیل به یک تراژدی کرده است و از سویی ظاهر خنده داری به آن می بخشد.» هرکدام از ما تا اندازه ای دارای این خصوصیات هستیم و از وضعیتی مشابه فرناندو پسوا برخورداریم و اگر این مسأله در درازمدت اتفاق بیفتد طبعاً دشوار می شود. برای مردم عادی خیلی طبیعی است که بخواهند ذهن شان را از پیچیدگی برهانند و ذهن شان را به یک سمت و سو سوق بدهند؛ و بیشتر به مسائلی فکر کنند که هنوز تجربه اش نکرده اند. به نظرم انکار و این ساماندهی ذهنی از آن جایی ناشی می شود که ما می خواهیم ظرفیت بی انتهای شرارت در انسان را بپوشانیم. همه ما می دانیم که در وجود هر آدمی بخش هایی وجود دارد که فکر کردن به آنها لذت بخش است و آزاردهنده نیست؛ به اموری که روایت نیستند و همه اینها بحث می شود در آن واحد چندین و چندماجرا در ذهن بگذرد . چرامردم همدیگر را فریب می دهند؟ چرا می کشند و چرا آدم های بی گناه دائم در رنجند ؟ همه اینها مسائلی است که یک انسان در آن واحد به آن فکر می کنند؟

بهتراست این مسأله را با زبان روان تری مطرح کنیم: اصلاً چرا شر در همه جا وجود ندارد؟ یا اینکه چرا بدی در بعضی جاها هست و در همه جا نیست؟ و چه کار باید کنیم موقعی که بدی گریبان خود ما را هنوز نگرفته است؟ وقتی که این بدی ها به جز ما گریبان همه را گرفته است. خبر زلزله ای که در سالهای ۱۷۰۰ میلادی در لیسبون آمد و همه جا را با خاک یکسان کرد بسیاری را خوشحال کرد (البته به نظرم گمان نمی کنم همه افراد در برابر این واقعه رفتار یکسانی از خودنشان داد باشند) همان موقع پادشاه فرانسه از اینکه نمی توان در برابر فجایع طبیعی کاری کرد ، عصبانی شده بود و گفت: «لیسبون با خاک یکسان شده است و ما در پاریس در حال رقص و آواز هستیم». می توان گفت این روزها با این همه نسل کشی که در اطراف ما اتفاق افتاده است ؛ دیگر بی تفاوتی نسبت به فجایع زیاد هم جای تعجب ندارد. من می توانم به جرأت بگویم در حال حاضر ما با ولتر پادشاه فرانسه فرقی نداریم؛ اما دو قرن و اندی پیش از این همه تمایز، شگفت زده شده بود و ما هم از این تناقض در یک زمان در دو مکان متفاوت شگفت زده می شویم. شاید این بخشی از سرنوشت انسان است که از حوادث ناگوار و خوشایند در آن واحد در دو مکان متفاوت رنج ببرد. ما این جا در امنیت کامل زندگی می کنیم ؛ هرشب با شکم سیر می خوابیم و بعد ممکن است چند دقیقه بعد در یک عملیات انتحاری چندین هزار نفر در نجف و سودان تکه تکه شوند.

رمان‎نویس‎ها همیشه در سفرند، یعنی اینکه در زمان واحدی تمام وقایع جهان را از نظر بگذرانند بی اینکه آسیبی ببینند. و این شروع پاسخ به حوادث ناخوشایند است که بگویی : این یعنی همدردی . شاید کمی غیرعادی باشد که همیشه به دنیای بزرگ فکر کنیم. به اتفاقات ریز و درشت

 و متفاوت. اما تنها علت اینکه جهان به داستان نیاز دارد همین بزرگ کردن دنیاست.

از شهروز براری صیقلانی 

______________________________________________________________________________

بازنشر توسط سعید محسنی مقدم 


برچسب‌ها: اصول نویسندگی, شهروز براری صیقلانی, آموزش نویسندگی خلاق, رمان نویسی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

داستان‌پانزدهم★          

 

(جنون_مرگ) 

  __مهربانو  ، در امتداد شوم‌ترین و   کینه‌جویانه‌ترین اقدام زندگیش  حرکت کرد و  طبق نقشه ای از پیش تعیین شده ، کپسولهای قرص شب پدرش را باز و خالی نمود، درونش را با پودر خاکستری رنگی با احتیاط پُر نمود و کنار لیوان آب گذاشت. اسپره‌ی تنفس پدرش را کاملا خالی نمود. گوشه‌ی شلنگ گاز بخاری را با ظرافت شکافت، قرص های خواب را کوباند و در فلکس کوچک چای ریخت.... 

   ®_ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺁﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ پیر ﺩﺧﺘﺮ باغ ’مهری‘ ﺍز ندامتگاه افکارش آزاد گشت و چادر حریرش را از بند ایوان ، برسر کشید ، کفشهای سفید طبی اش را پا کرد ، گربه‌اش را برداشت و بغل گرفت ، به آرامی و مخفیانه از بین ستون های بلند ، درختان توسکا درآمد ، به نیمه‌ی باغ رسید ، ایستاد به پشت سرش نگاهی کرد ، چشمش به خانه‌ی چوبی و پنجره‌ی بالایی ، که اتاق پدرش بود افتاد ، تمام وجودش لبریز از حس کینه و انتقام جویی شد ، به راهش ادامه داد تاکه به نیمکت گرد سنگی ، رسید ، از خودش پرسید  ؛آیا باز گذرم به این نیمکت خواهد افتاد؟  _غیر از یک مشت خاطره‌ی تلخ و شیرین چیز دیگری در آنجا یافت نمیشد، تمامشان را پشت سر ، جا نهاد ، تا شاید سبک بال تر از آنجا برود. به ابتدای باغ رسید ، صدای چرخ خیاطی شهلا بلنده بگوش میرسید ، صداهای ممتدی که به گوشش آشنا می آمدند. آپوچی‌جانه را نگاه کرد ، و به روی ایوان شهلا خانم گذاشت .  سپس چشمش به نیمکت چوبی بروی ایوان افتاد ، طبق معمول برویش دفترچه‌ای مشکی و سالخورده بود که معمولا شهلابلنده ، اندازه و میزان سایز لباس مشتریان خود و حساب کتاب هایش را مینوشت. خودکار آبی و جوهر داده‌ی همیشگی نیز با یک نخ به میز متصل بود ، مهری به آرامی دستش را دراز کرد و دفترچه را برداشت ، اما نخ کوتاه‌تر از آن بود که به بتواند از آن فاصله چیزی نوشت ، تکه صابون مخصوص علامتگذاری خیاطی نیز لای دفترچه بود ، در نهایت او با تکه صابون بروی دیوار قهوه ای و رنگ رفته‌ی ایوان نوشت: «قالیچه‌‌ی بروی ایوانم برای تو، مواظب گربه ام باش.»  _سپس با قدمهای یک اندازه و پیوسته‌ی خود از باغ توسکا ﺩﺭﺁﻣﺪ . مهری ﻣﻨﮓ ﻭ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺑﻪ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺶ ﺭﻭﯾﺶ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ. به صدای چشمه توجه کرد، گویی صدایش را تاکنون اینچنین رسا و واضح نشنیده بود. چند قدم بالاتر ، درخت بید بزرگ ، به پیشوازش نیامد ، زیرا نَفسِ وجودش به پابرجا ماندن و ثابت قدمی بود.  مهری در دلش گفت ؛ من بچه بودم این بید گنده اینجا بود و بهم متلک میگفت، حالا که دارم پیر میشم ، باز همونجا مثل بُز ، زُل زده بهم،  ®سپس به یکباره و بی‌مقدمه شروع به فریاد زدن و عربده کشیدن نمود ، با تمام وجود پرخاش میکرد و میگفت؛ چیـه؟!.. هــــان؟.. به چی مث بُز زُل زدی ؟ خیال کردی که خرسم ، کدخدا میشه؟   نه نخیر  کور خوندی . این همه آزارم دادی بس نیست؟  خب آخرش چی؟ چی بهت رسید؟ همیشه دلمو شکوندی بس نیس؟ خب چی میگی اصلا چی میخوای از جونم؟  عمرم رو پوچ کردی با تحقیر و تنبیه‌هات ، بهت جایزه دادن؟ یا مدال پدالِ افتخار یا ابتکار در تربیت تک فرزند؟  باشه تو خوب. تو حاجی . تو پدر. تو آقا . تو سرور  . تو سالار. بس نیست اینا؟ کوری؟ نمیبینی دارم پیر میشم؟ نمیبینی موهام سفید شده؟ پس چرا نمیمیری تا من یتیم در یتیم بشم . ها؟ چیه؟ عشقم خودشو کشت. از دست من. از دست تو. از دست ما. میتونی زنده‌اش کنی؟  یکم سعی کن ، زور بزن یه آیه‌ای ، سوره‌ای ، پیغمبری ، معجزه‌ای!.... ها!،،،  هیچی توی دست و بالت نداری تا خون ریخته‌ شده رو جمع کنه؟..  تو که یه عمر سنگ دین و پیغمبر رو به سینه‌ی بیرحمت زدی ، تو که منو جلوی دوستام واسه یه خال شفیده مویِ سرم کتک زدی، تو که گفتی دیفلوم رشته‌ی انسانی واسه کافراست، رشته طبیعی واسه جنده‌هاست، تو که گفتی اگه هدبند و مقنعه و مانتو رو همراه چادرم نذارم  توی راه مدرسه میسپاری بهم گوجه پرت کنن، تویی که فهمیدی یه واگمن زپرتی دوزاری قرض گرفتم از همکلاسیم، وسط مدرسه ، چک زدی در گوشم واگمن رو وسط مدرسه شکستی،  تویی که فهمیدی رادیو جیبیم غیر از موج «آ إم» موج «اِف‌اِم» هم میگیره با تخته پارس اونقدر زدی منو تا دو سال فلج بی حرکت  خونه نشینم کردی ، تویی که بعد دوسال یه عصا واسم نگرفتی ، تویی که رفتی به شهلا بلنده گفتی منو میخای بزاری معلولین ، تویی که از خوشیم ناخوش شدی،  تویی که توی سینه قلب نداشتی ،   واسه چی پس با مامان من عروسی شدی؟ اونم که دق دادی کشتی بردی سینه‌ی قبرستون گذاشتی، خیالت راحت شدش؟..  حتما میپرسی چرا  داد میزنم؟.. واسه درخت دارم چرا فریاد میزنم؟    من دیگه اون رهگذر مودب همیشگی نیستم. اصلا هیچ وقتم نبودم ، همیش پای درخت بید میرسیدم زیر لب  فحش ناموس میکشیدم. میدونی چرا؟   چون دقیقا زیر همین درخت ایکبیری بود که بابام جلوی همه‌ی دوستام لباسام رو جر داد و منو به باد کتک گرفت ،  زیر همین درخت بی غیرت و بی‌میوه بود که کتابهامو ریخت آتیش زد ، آره همین درخت دیوث و بی‌ریشه بود که تمام زندگیمو به خاک و خون کشید ، راست واستاد نگاه کرد   هربار برگاش میلرزید چون که توی دلش داشت بهم میخندید . دم غروبی منم براش یه دبه اسید سوقات اوردم.  تا قطره‌ی اخرش ریختم به پاش. نوش جونش. بره جایی که غم نباشه.   خدایاا بخاطر اینکه به عشقم برسم ، مجبور شدم ، دروغ بگم.... آره. متاسفم ، من دروغ گفتم بهش. اما!.. اما فقط واسه اینکه ، زودتر بیاد خواستگاریم. همیـــن بخدا. ولی... ولی نمیدونم چرا ، اون دیوونه خودشو کُشت. آره خودشو کُشت. به همین آسونی. ببین دارم راست میگما... جدی جدی خودشو کُشت. حالا من میگم ، که باید چیکار کرد؟.. یعنی من الان باید چیکار کنم؟.. میدونی چیـــه؟ آخه من باید ببینمش. حتما باید ببینمش . اصلا اگه نرم پیشش نامردیه. اون بهم احتیاج داره روی کمکم حساب کرده. هــا؟.. چه کمکی؟ .. نمیدونم خب!.. ولی اون... حتما غمگینه ، پس وجودم کنارش ، بهش آرامش خاطر میده و میتونم باز براش فی‌البداعه مث قبلا از خودم ، از باغ ، حرفای خوب خوب بزنم ،  اون بی من میمیره..   ٬٫چی چی دارم میگم!. اون که خودش یکبار الانش مُرده. دیگه نمیشه که باز یه بار دیگه بمیره.  ®(مهربانو که از شدت غم و هجوم فکر و خیال ، روانش پاک گشته ، همچون یک دیوانه‌ی خیابانی و با درصد دیوانگی بالا ، بلند بلند با درخت بید ، کنار گذر ، حرف میزند.  چادرش را رها کرده و به دستان باد سپرده، چادرش به آنسوی گذر و سمت درب باغ ، کشیده شده.) مهربانو با صدای بلند و حرکات شدید دست ، خطاب به شخصی خیالی ، و یا موجودی خیالی ، درحال جر و بحث است، گاه پدرش را در شمایل آن موجود نامرئی میبیند و گاه باز به درخت پیر بید  دشنام میدهد؛     _مهربانو♪؛ چیه ؟ خاک تو سرت . با اون قد و هیکلت ، صبح تا شب ، کنار خیابون مثل لات و لوتای بی سرو پا ، واستادی ، و تکیه زدی به دیوار . خجالت نمیکشی ، درخته‌ی بی حیا؟.. چون قدت بلنده ، پس باید توی خونه‌ی مردم رو دید بزنی؟ حالا خوب شد خدا تو رو بید خلق کرد. اگه توسکا بودی ، دیگه چی میشد؟.. خجالت اوره با این قد و هیکل ، به هر بادی شروع به لرزیدن میکنی. همین روزاست که با اره موتوری قطعش کنن و تیر چراغ بجایش نصب کنن. حیف به خاطراتمون هم رحم نمیکنند ، آشغالا..     ®مهربانو رودرروی درخت بید، درآنسوی گذر مینشیند، نسیمی سرد در موج موههایش میپیچد، زلفش در هوا تاب میخورد، او انگار تمام قصه‌های پیشین را وارونه کرده و سنّت شکن رسوم و روال معمول گشته. زیرا اینبار او همچون لیلی زمانه گشته که سر به جنون گذارده ، و از داغ عشق شهریار ، مجنون‌وار در سراشیبی رسوایی و شیدایی نهاده. مهربانو که روسری و چادر از سرش افتاده ، و بیخبر از نگاه متعجب رهگذری آشناست، در غم فرو میریزد، و دچار فروپاشی روانی میشود، او که پیش از اینها نیز، مستعد دیوانگی بود، زیربار شدید روحی و روانی، تعادل و سلامت عقلیش را از دست میدهد، بی مقدمه خنده‌ای قهقه‌کنان میکند، بلندترین خنده‌ایست، که او در تمام عمرش سرداده. خنده‌ای آنقدر بلند که حتی خنده‌های شهلا بلنده مقابلش رنگ میبازد. او زیر لب شروع به خواندن ترانه‌ای میکند و در مسیر دور و دورتر میشود ♪: دل‌آرومم دراین کوچه‌گذر کرد،   نسیم کاکلش مارا خبر کرد.   نسیم کاکلش جونی به من داد،   لب خندونش از دینم بدر‌کرد.  فلک‌ دیدی که شهریارم باجانم چها کرد،   غم‌عالم نصیب جون ماکرد.   غم‌عالم همه ریگِ بیابون٫     فلک برچیدو در،دامون ماکرد. شهریار دیدی‌که سردار غمم کرد،   مرا بی‌خانمون و همدمم کرد.  یارم شاعر شدش ،شعری ‌ز غم نوشت و داد بدستم،   که سرگردون بدور عالمم کرد...

مهربانو سمت جاده ی مطروکه ای قدم زنان و شعر خوانان پیش میرفت ، و گاه میخندید ، میگریست ، با خودش دست به یقه میشد ، و پیش میرفت ، دود غلیظی درون محله ی ضرب برخواسته بود ، و بچه گربه ای پشت درخت پیر بید معصومانه کِس کرده بود ، و از ترس میلرزید ....

سالهای سال گذشته و من شهروز براری هستم ، که بتازگی با خانم میانسالی که درون اتاق کوچک و متروکه ی انتهای بن بست به تنهایی زندگی میکند با من همکلام شد ، و هربار که ظرف غذاهایی را که برایش برده ام را با شرمندگی و غمی محزون کننده باز میگرداند کمی رو به دیوار بن بست حرف میزند و در حد چند جمله از روزگار قدیم و سرنوشتش روایت میکند و سپس نگاه بی روح و افسرده اش را از نقطه ای نامعلوم در دوردست میرباید و سرش را پایین می اندازد میرود.

خاتون ک همسایه ی قدیمی ماست میگفت؛

اسم این زنی ک توی خونه ی متروکه و خراب میخوابد مهربانو ست و سالها پیش از شهر خیس رشت به این دیار آمده و از عده ای شنیده که او پابرهنه شیدا همچون عاشقی هجران تمام مسافت 120 کیلومتری را طی زمانی نامعلوم پیموده ، و بی هیچ هدف یا مقصد و مقصودی در این محله از رمق افتاده و مدتی زیر یک درخت بیهوش و بی روسری افتاده 

من نیز تا جایی در توانم بود برایش واژه چینی کردم ، تا داستانش را برایش مکتوب کنم .

 

_نیست که نیست . یعنی رفته؟ شاید طعمه شعله های سرکشدشده !.. شایدم سوخته؟ پس از خاموش شدن آتش به ماموران اتش نشانی گفتم ک در این مخروبه شخصی زندگی میکرده .....  

 


برچسب‌ها: شماره دهم, داستان کوتاه, شهروز براری صیقلانی, شین براری صیقلانی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

 

 
 
شین شهروز براری صیقلانی 
مدرس ارشد سازمان آموزش عالی کشور در رشت
 
 
من خیس نویس برایتان مینویسم....
دو سال قبل، در یک نیمه شبِ تابستانی، سه روز مانده به سی سالگیم، وقتی هیچ راه دیگری برای خلاص شدن از صدای شُرشُر آبی که از اول شب شروع و کم کم تبدیل به صدای موج های عظیم شده بود، نیافتم، نوکِ میخِ فولادی ده سانتی را که برای نصب عکس های سونوگرافی “آراز”، بالای کابینت، پنهان کرده بودم، درست وسط پیشانیم گذاشتم و تنها با یک ضربه ی چکش، هفت سانتی‌متر از آن را درون سرم فرو کردم. آبِ جمع شده درون کاسه ی سرم، از اطرافِ سوراخِ میخ، به همراه کمی خونِ خالصِ رنگ باخته، به آرامی از میان دو ابرویم پائین آمد و درست در نوک دماغم، وقتی چاره ای جز سقوط نداشت، قطره قطره بر کفِ سرامیکیِ اتاق ریخت. منتظر شدم، تا آخرین قطره، بی جان به کف سرامیک بخورد و خالی شوم از سنگینیِ هلاک کننده ی آبی که از دو هفته پیش، درون کاسه ی سرم جمع شده بود و از اول شب، صدایش، مثل خوره وجودم را می خورد! مزه‌ی شیرینِ حسِ مطبوعی، همچون بی وزنی، کل وجودم را فراگرفت. نفس عمیقی کشیدم، تا حتی ذره هوائی هم که همزمان با آبِ سرم در بدنم بود، درون شش هایم نماند! می خواستم هرگونه خویشاوندی با این آب را حذف کنم. به دقت به حجم و شکلِ قطره ها نگاه کردم. چه شرارتِ پنهانی در درونشان خفته بود که از لمسِ عینیِ اش عاجز بودم؟ چرا مثل قطراتِ ساده ی آبی بودند که نقاشی، قلموی قرمزش را در آن چرخانده؟ مگر همین قطرات آب، وقتی درون سرم بودند، چنان بیرحم و گستاخ، حضورشان را وقیحانه به رخ نمی کشیدند؟ چرا اکنون، روی سطحِ صافِ سرامیک، مذبوحانه تن به گرمای اتاق می دادند و ذره ذره بخار می شدند؟ مگر حرارت تن من برای نابودیشان کافی نبود؟ دوست نداشتم، لکه های ناخالصشان؛ که تن به بخار شدن نداده بودند، روی سرامیک باقی بماند. سریع با حوله های حمام؛ به جان سرامیک افتادم و به دقت، تا آخرین نم را پاک کردم. حوله ها را درون لباسشوئی انداختم تا در اولین فرصت، آخرین نشانه ها از وجود آن آبِ کشنده را از بین ببرم. حالا می توانستم دوباره مسواک بزنم. می خواستم مزه ی بزاقم، با چند ساعت قبل فرق کند. لباس هایم را کندم و به آرامی زیر لحاف خزیدم. چنان که حتی روح زارا هم متوجه نشود. دلم می خواست، او را که پشت به من خوابیده بود بغل می کردم و این حسِ مطبوعِ بی آبی در کاسه ی سرم را با او تقسیم می-کردم. اما زارا، بیدار که می شد، نمی توانست دوباره بخوابد و تا چند روز، از سردرد و بیخوابی گلایه می کرد. فکر کردم صبح؛ متوجه تغییر رفتارم خواهد شد. مثل همیشه توضیح خواهد خواست و من فرصت دارم، حالا که خطر از بیخ گوشم گذشته بود، همه چیز را از اول برایش تعریف کنم. از دو هفته پیش شروع می کنم. روزی که برای پیک نیک به فضای سرسبز یکی از روستاهای اطراف رفته بودیم و چشمه ی کوچکی لای سنگ ها پیدا کردیم. چه آب گوارائی داشت. خنک و سبک! اما درست با اولین جرعه ای که خوردم، جرقه ی اتفاق عجیبی در کاسه ی سرم زده شد. زارا، لیوان را تا نیمه پر کرد و به دستم داد. سعی کردم تمام آب را یک جرعه بنوشم. سرم را بیش از حد به عقب خم کردم و چند قطره از آب، در کسری از ثانیه، راه پرپیچ و خمی از حلقم تا مغزم پیمود و خنکی اش را با تمام مغزم احساس کردم. یکی دو ساعتی بعد، وقتی فرصتی دست داد و به بهانه ی دستشوئی، به تنهائی ته دره رفتم، سرم را در جهت مخالف؛ به جلو خم کردم، تا آن دو سه قطره، از همان راهی که به مغزم رسیده بودند، دوباره به حلقم برگردند. اما موفق نشدم. انگار در گودی خاصی از قسمتِ پائین مغزم گیر کرده بودند. روی چمن ها دراز کشیدم و غلط زدم تا بلکه بتوانم راه خروجی برایشان پیدا کنم. نه… نتوانستم. چمن نرمی کنار درخت تنومندی پیدا کردم و سرم را گذاشتم روی آن و سرو ته شدم. پاهایم را به درخت تکیه دادم و با دست هایم تعادلم را حفظ کردم. چند دقیقه روی سرم ایستادم. تمام وزنِ بدنم، روی سرم بود. اما بازهم اتفاقی نیفتاد. در همان حالت متوجه زارا شدم. روی بلندی ایستاده بود و به حرکات عجیب من نگاه می کرد. سریع روی دو پا ایستادم و لبخند زدم. نمی توانستم چیزی به او بگویم. حامله بود و دکتر به خاطر سن زیادش، از هرگونه تنش و اضطراب پرهیزش داده بود. پیک نیک ما، با خاطره ی چند قطره آبِ چشمه که مثل خوره به جانم افتاده بود، تمام شد. فکر کردم به مرور، آب در خون مغزم قاطی شده و در پیچ و خم رگ هایم، به مرور بخار می-شود و از بین می رود. اما غافل از این که هیچ خونی به مخفیگاهِ شوم این چند قطره آب، نفوذ نمی کرد. از آنجا که هیچ تغییری در سیستم حیاتیِ بدنم احساس نمی کردم، کمی خیالم راحت بود. می توانستم با بی اعتنائی به حرکتِ مواج آب، به زندگی ادامه دهم و همچون اغلبِ تغییراتِ روزمره ی زندگی، به آن عادت کنم. یکی دو روز، با همین سلاح، حضورِ مزاحمِ قطرات را نادیده گرفتم. تا این که باز جمعه ی دیگری سر رسید و نبوغِ جوشنده ی برادر زنم گل کرد و پیشنهاد پیک نیک دیگری را، این بار در ویلای یکی از دوستانش داد. پذیرشِ آنی پیشنهاد او دور از ذهن نبود. ما همه برای خرید و تزئین خانه هایمان چه فلاکت ها که نکشیده بودیم و حالا چه اشتیاقی برای دور شدن از همین خانه ها در وجودمان زبانه می کشید. نمی توانستم مخالفت کنم. بر اساس قرار نانوشته ای، تا تولد بچه، در همه ی موارد حق با زارا بود! صبح به راه افتادیم و یکی دو ساعت بعد، روی تراس ویلا، دورهم نشسته بودیم و طبق جلسات یکی دو ماه اخیر، در مورد اسم بچه، صحبت می کردیم. هرکس سعی می کرد اسمی را که قرار بود زمانی روی بچه ی خودش بگذارد و به هزار دلیل نشده بود، پیشنهاد بدهد. ته دلم به آنها می خندیدم. چون اسم پسرم را از همان روزی که خبر حامله گی زارا را شنیده بودم انتخاب کرده بودم. نمی دانم از کی و چگونه نامِ “آراز” در بخشِ امنِ حافظه ی من ذخیره شده بود. شاید این همزیستیِ ناخودآگاهم با کلمه “آراز”، باعث شده بود تا تعلق خاطر شدیدی نسبت به آن احساس کنم. دوست برادر زنم، هندوانه ی بزرگی قاچ کرد و روی میز گذاشت. زارا که به شدت تحت تاثیر طعمِ شیرین هندوانه قرار گرفته بود، قاچ بزرگی از آن برداشت و به من داد. لبخندی تحویلش دادم و تکه ی بزرگی از آن کندم و خوردم. درست بعد از چند ثانیه، با شنیدن انعکاسِ صدای افتادن چند قطره روی مخفیگاه یک هفته ای آن قطراتِ فراموش شده، شوکه شدم. انگار ته چاه نشسته باشی و چند قطره روی سطح آب بچکد. انعکاسِ صدای هر قطره از آب هندوانه که بر روی آبِ راکدِ مغزم می چکید، چنان واضح بود که ناخودآگاه به اطراف نگاه کردم. نه… انگار این صدا در درون کاسه ی سرم خفه می شد و به گوش کسی نمی رسید. هر دقیقه، یک قطره! به بهانه ی دستشوئی، جمع را رها کردم و در کنجِ باغِ بزرگِ ویلا، کاسه ی سرم را میان دو دستم گرفتم و فشار دادم. چرا؟ شاید فکر می کردم می توانم تمام سرم را بچلانم، تا آبِ مزاحم، قطره قطره، از چانه ام بچکد و رهایم کند. اما خیال خام! تنها موفق شدم از صدای چکه ها رها شوم. فکر کردم اگر هر جمعه، چند قطره به مخزنِ آبِ شومِ ذهنم افزوده شود، تا کی می توانم دوام بیاورم. شاید کم کم قطرات آب از منفذهای بدنم بیرون می زد و به طور طبیعی، چشم ها و گوش ها و سوراخ های بینی اولین آنها خواهند بود! تجسم این وضعیت مشمئزکننده بود. خوشبختانه هیچ دردی احساس نمی کردم. فقط صدای آب، با هر تکانی که می‌خوردم، وجودِ تهدیدآمیزش را به رخ می کشید. فکر کردم یک عکس ام ار آی می تواند به شناختِ هویتِ دشمن کمک کند. اما فردای بازگشتمان از ویلا، چنان درگیر کارهای روزمره شدم، که مشکلِ سرم، در اولویت های چندم قرار گرفت. شاید هم سکوتِ مرموزش، باعث شد تا چند روزی فراموشش کنم. تا این که یک هفته بعد، با رسیدن جمعه ای دیگر، دوباره وحشتِ صدایِ آب، هجوم آورد. این بار نوبت باجناقم بود. او که نمی خواست نمک-گیرِ برادر زنش شود، ویلای یکی از دوستانش را قرض گرفته بود. صبح، با اشرافِ مطلق به این که هر قطره آب، چه به صورت مستقیم و چه پنهان در مواد غذائی، می تواند دوباره اژدهای درون سرم را بیدار کند، به همراه زنم و بقیه ی فامیل، به ویلای دوست باجناقم رفتیم. به خاطر علایقِ زارا و البته به بهانه ی گرمای ظهرِ تابستان، تدارک آب دوغ دیده بودند. می دانستم که هر قاشق از این غذای آبکی، می تواند بهانه ای دست اژدها بدهد. گفتم که میل ندارم و ترجیح می دهم در باغ بین درختان قدم بزنم. تازه خطر از بیخ گوشم گذشته بود که زارا هم در کنجِ خلوت باغ به من پیوست. زیر درخت گیلاس نشستیم و زارا دستم را گرفت تا طبق روال این چند ماه اخیر، روی سر بچه بکشد! نمی دانم از کدام کتاب روانشناسی خوانده بود که جنین، بعد از چهار ماه می تواند ارتباطی حسی و عاطفی با والدین خود برقرار کند. این ارتباط به او آرامش می دهد و زایمان را آسان می کند. احتمالا جنین، با همین تماسِ ساده، چون هنوز به قواعدِ بازی آدم های واقعی پی نبرده، فریب می خورد، دلش می خواهد هر چه زودتر صاحبِ این دست مهربان را ببیند و با کوچکترین بهانه، تمام سعی اش را می کند، هر چه زودتر و البته راحت تر متولد شود. اجازه دادم تا دستم با راهنمائی دست زارا، روی شکم برآمده ی او لیز بخورد. ناگهان تکان کوچکی، در زیر نافِ زارا احساس کردم. زارا هیجان زده به من نگاه کرد و گفت که بچه لگد می زند! لبخند زدم و سعی کردم به زور هم که شده، برای لحظه ای تهدید آبِ مغزم را فراموش کنم و حل شوم در خلسه ی پدر شدن! زارا را بوسیدم و بازویم را روی شانه اش انداختم. یعنی که می تواند روی من حساب کند و همچون چتری بر سر او و بچه امان خواهم بود! شاید زارا فقط برای تشکر از این ابراز عشق من، گیلاسی از همان درخت، که با تفاخر، شاخه های پر گیلاسش را تا بالای سرمان آویزان کرده بود، چید و در دهانم گذاشت. می دانستم حتی چند قطره از آب این گیلاس هم می تواند، نقطه ی پایانی بر این صحنه ی عاشقانه باشد. اما نپذیرفتن آن هم عاقبت دیگری نداشت! زارا نگاهِ منتظرش را به دهانم دوخته بود. چندبار تنه ی چاق و لیزِ گیلاس را درون دهانم چرخاندم. اگر گیلاس کوچکتر بود، می توانستم بدون این که خراشی روی آن بیندازم؛ قورتش دهم. به امتحانش می ارزید. گیلاس را با زبانم تا ورودی حلقم فشار دادم. به وضوح، قطر گیلاس دو برابر قطر حلقم بود. اما به انعطاف حلقم امیدوار بودم. گیلاس را فرو دادم و حلقم، با تمام کش و قوسی که به خودش داد، نتوانست گیلاس را درون خودش بکشد. گیلاس گیر کرد و من که راه نفسم بسته شده بود، به سرفه افتادم. در آن لحظه نه تدوام صحنه ی عاشقانه برایم اهمیتی داشت و نه رعایتِ خوابِ اژدهای خفته! فقط می خواستم نفس بکشم تا زنده بمانم. در آن حالتِ بی اختیاری، گیلاس در دهانم له شد و من بعد از نفسی کوتاه، تمام آن را قورت دادم تا نفس دوم را عمیق تر بکشم. تازه به اولین نیازِ حیاتی بدنم پاسخ داده بودم که متوجه فاجعه شدم. چون انعکاسِ صدای چکیدن قطراتِ آبِ گیلاس در کاسه ی سرم پیچید. سریع به سمت دستشوئی در گوشه ی باغ دویدم و از زیر نگاه متعجب و پرسشگر زارا گریختم. در آئینه ی دستشوئی به چهره ی سرخ شده ام نگاه کردم. اشک از چشمانم سرازیر شده بود و صدا، دیوانه ام می کرد. سرم را بین دستانم گرفتم و نشستم گوشه ی دستشوئی و آرزو کردم گیلاس، چندان پرآب نبوده باشد. چند دقیقه گذشت؟ نمی دانم. فقط با قطع شدن صدای چکه ها می توانستم دوباره خودم را جمع و جور کنم. صدا قطع شد و من با احتیاط از دستشوئی بیرون آمدم. فکر می کردم حداقل تا جمعه-ی بعد، فرصت دارم فکری برای این بیماری بی سابقه بکنم. اما خیال خام بود. از همان اوایل شب، متوجه شدم کاسه ی سرم پر شده و احتمالا در چند روز آینده، آب از منفذهای سرم بیرون خواهد زد. صبر کردم تا زارا بخوابد. به دقت، مراسم قبل از خواب را انجام دادم. بوسیدمش، بغلش کردم. وقتی مطمئن شدم عمیق خوابیده به دستشوئی رفتم. در آئینه به صورتم نگاه کردم. واقعا لپ هایم چاق شده بود یا دچار توهم شده بودم؟ با نوک انگشتم، روی گونه ام چالی انداختم. دستم را پائین آوردم. چال به آرامی پر شد و باز گونه ی پف کرده ام، کل آئینه را گرفت. کف دستم را روی پیشانیم گذاشتم. نه… حق با من بود. پیشانیم بلند شده بود. حداقل دو انگشت از آخرین انگشتم تا ابروهایم فاصله بود. سرم به طرز عجیبی شروع کرده بود به بزرگ شدن. یقین داشتم که این اتفاق از اول شب شروع شده و در این دقایق آخر به اوج خود رسیده. وگرنه زارا به کوچک ترین تغییرات قیافه ی من حساس بود. اگر این افزایش حجمِ محسوس سرم تا صبح ادامه پیدا می کرد، امکان نداشت زنده بمانم. نیمه شب، سرم می ترکید و زارای حامله، باید تکه های مغزم را چسبیده به در و دیوار اتاق خواب، جمع می کرد. باید فکری می کردم و بالاخره آخرین و عملی ترین راه را انتخاب کردم. با میخ، سرم را سوراخ کردم و برای همیشه از دست آبِ شوم و شیطانیِ سرم خلاص شدم.
* * *
درست یک سال از فرو رفتن میخ در سرم می گذشت و سه روز به تولد سی و یک سالگیم مانده بود. زارا نمی خواست من با این وضع، پشتِ کیکِ تولد بنشینم. فکر می کرد بیماری من حاد است و درمانش، اولویت اول زندگیمان! یک سال قبل، به بهانه ی حاملگیِ زارا، جشنی برگزار نکردیم. از وقتی میخ در سرم گیر کرده بود، کمتر در جمع حاضر می شدم و به لطفِ کلاهِ پشمی ام، توانسته بودم، حضور میخ را از انظار پنهان کنم. قیافه ی مضحکی پیدا کرده بودم. یک سال تمام، تابستان و زمستان، وقتی از خانه بیرون می زدم، کلاه بر سرم بود. کمی قیافه ی منگول به من داده بود. کسانی هم که هر روز با آنها مراوده داشتم، با این قیافه ی تازه ام کنار آمده بودند. گاه به گاه که با دوستان یا همکاران جدیدی آشنا می شدم، باید یکی از چند دلیلی که کلمه به کلمه اش را حفظ کرده بودم؛ بسته به روحیه ی طرف مقابل، توضیح می دادم. زارا درست فردای آن شبِ تابستانی متوجه تغییر حالت من شد. توضیح خواست و من آسوده و به دقت، تمام اتفاقاتی را که از دو هفته قبل شروع شده بود، شرح دادم. با مکثی طولانی به من خیره شد. نه به میخ، بلکه درست به چشم های من خیره شده بود. فکر کردم، برای قانع کردنش، نیاز به دلیل و مدرک دارم. حوله ها را از لباسشوئی بیرون کشیدم و لکه های کمرنگ خون را که خشک شده بودند، نشانش دادم. بازهم در سکوت به حوله ها و چشم های من نگاه کرد. کم کم، چشمانش پر شد. بدون این که گریه کند چند قطره اشک، به زحمت خودشان را تا پلک های بلندش، بالا کشیدند و ناگهان، بدون تماسی با گونه اش، روی سرامیک افتادند. سریع و ناخودآگاه، با همان حوله هائی که در دست داشتم، اشک هایش را از روی سرامیک پاک کردم. بغلش کردم. بوسیدمش تا مطمئن شود، حضور میخ در سرم، هیچ تغییری در عقلانیت و احساسم ایجاد نکرده و من همان شوهر وفادارِ قبلی او هستم. آرام شد و مدتی بعد، مثل یک زوجِ معقول، نشسته بودیم راه حلی پیدا کنیم. زارا، می خواست به اورژانس زنگ بزند. اما مانع شدم. چون احساس دردی نداشتم و فکر می کردم به تنهائی می توانیم از پس یک میخِ ده سانتی متری برآئیم. زارا قبول نمی کرد که میخ در سرم گیر کرده و هر چقدر زور می زنم بیرون نمی آید. از او خواستم امتحان کند. میخ را نشانش دادم و گفتم با تمام توان، زور بزند. بازهم چشم های زارا پر شد و آبِ دماغِ پف کرده اش راه افتاد. تند رفته بودم. برای یک زنِ حامله سخت است، میخی از پیشانی شوهرش بیرون بکشد. زارا روی پیشنهادش پافشاری می کرد. وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی تواند با حضورِ میخ بر پیشانیم کنار بیاید، پذیرفتم به دکتر سبحانی، زنگ بزنم و از او کمک بگیرم. هنوز گوشی را از کفی جدا نکرده بودم که زارا جیغ کشید. کیسه ی آبش پاره شده بود و مایع غلیظی تا روی زانوهایش راه باز کرده بود. سریع به دکترش زنگ زدم. قرار شد او را به بیمارستان ببرم و بستری کنم تا دکتر هم خودش را برساند. کلاهی سرم گذاشتم و تا ابروهایم پائین کشیدم و زیر بازوی زارا رفتم. غافل از این که این کلاه قرار است یک سال تمام، در تمام محافل عمومی روی سرم بماند. بچه که متولد شد، زارا میخ را فراموش کرد. دو سه روز به هیجانات و شب بیداری ها و دوندگی های تولد “آراز” گذشت و من در تمام این مدت، میخ را زیر کلاه مخفی کردم و در برابر پرسش های اطرافیان، جواب های نبوغ آمیزی دادم. به دکترِ زارا گفتم سینوزیت دارم و دکترم گفته مدتی باید پیشانیم زیر کلاه بماند. به فامیل گفتم نذر کرده ام اگر پسرم سالم به دنیا بیاید، یک سال تمام کلاهی سرم بگذارم و پیشانیم را از همه مخفی کنم. تنها برای زارا، حضورِ کلاه موجه بود. با نگاهش اظهار همدردی می کرد و به اشاره ی من، از افشای رازمان منصرف می شد.
در اولین فرصتی که بعد از چند روزِ شلوغ، بالاخره در منزل تنها شدیم، زارا به حضور میخ اشاره کرد و مصرانه از من خواست تا پیگیرِ حضورِ ناخواسته ی این مهمانِ فلزی شوم. اعتراف کردم که به وضع موجود عادت کرده ام و می توانم باقی عمر را بدون مشکل زندگی کنم. اما زارا مشکل داشت! قول دادم به دیدن دکتر سبحانی بروم. اما نرفتم و با مهارتی که در دروغ گفتن پیدا کرده بودم، گفتم که دکتر سبحانی معتقد است نمی توان به میخ دست زد. تنها داروی موثر، زمان است که باید بگذرد و میخ زنگ بزند و خود به خود بیفتد. از آن روز، هر صبح زارا به امید افتادن میخ از خواب برمی خواست و اولین سوالش این بود:
“هنوز هم تو سرته؟!”
حتی نیمه شب ها، وقتی فکر می کرد من خوابم، آهسته به میخ دست می زد تا شاید شاد و خوشحال بیدارم کند و خبر شل شدن میخ را بدهد. اما هر شب، افسرده تر از قبل، دوباره دراز می کشید و به سقف تاریکِ اتاق چشم می دوخت. خواهرانش در مورد افسردگیِ بعد از زایمان می گفتند و این که باید زارا را بیشتر دریابم! اما من بهتر از همه می دانستم که زارا نگران چیست و اتفاقا حضور آراز، کمک می کرد تا او بیشتر افسرده نشود. البته لحظه های خوشی هم داشتیم. بهترین لحظاتم زمانی بود که سرم را می گذاشتم روی سینه ی نوزادِ آراز و بوی شیرِ تازه ی مادرش را با ولع به ریه هایم می فرستادم. چه لذتی داشت! آراز با دستان کوچکش، ته میخ را می-گرفت و من آرام سرم را بالا می آوردم. آراز ول نمی کرد و از میخ آویزان می ماند. وقتی برمی-خواستم، تصویرِ فرزند نوزادم که با دو دست از میخِ سرم آویزان بود، حسِ خوبی به من می داد. آرام سرم را تکان می دادم و آراز، درست جلوی چشمانم، با قهقهه ها نوزادانه اش، تاب می خورد. آن قدر منتظر می ماندم تا دستان کوچکش از توان بیفتند و میخ را رها کند. او را در هوا می گرفتم. آراز می خندید و دنیا را به من می داد! این دلخوشیِ بی نظیر، چند ماه بعد با حضورِ بی موقع زارا در اتاق، و دیدنِ آرازِ آویزان از میخ، تمام شد. به نظر او این اولین نشانه ی بارزی بود که میخ، کار خودش را کرده و به مغز من ضربه زده! سعی کردم رفتارم را بیشتر کنترل کنم. گاهی چنان اغراق می کردم که باز باعث نگرانی زارا می شدم. برای کم کردن فشار بچه داری، جای بچه را عوض می کردم و سعی می کردم چسبِ پوشک را به دقت و محکم ببندم تا ذره ای از گوهِ آراز بیرون نزند. از آنجا که پوشک ها کیفیت بدی داشتند و من نمی خواستم زارا فکر کند آن قدر مریض شده ام که از پسِ بستن پوشک هم برنمی آیم، مجبور شدم برای چسباندن بندهای پوشک، از چسب های قوی استفاده کنم. پوست آراز به چسب ها حساسیت داد و دور کمر او تاول زد. زارا گیج شده بود. دکترها هم درست تشخیص نمی دادند و هرکدام به نوعی ما را به دکتر دیگری پاس می دادند. یکی می گفت بچه، عرق سوز شده، دیگری می گفت، آلرژی دارد! با وجود این که علت اصلی را می دانستم، لب باز نکردم تا زارا را بیشتر نگران نکنم. در یک موردِ خطرناک، که از چسب زیادی استفاده کرده بودم، پوشک به تن آراز چسبید و من که نمی خواستم زارا متوجه این موضوع شود، مجبور شدم با یک حرکت تند پوشک را از تن او جدا کنم. مثل وقتی که چسبی به موهای دستم می چسبید و برای کم شدنِ دردِ کندن آن، چشمانم را می بستم و ناگهان چسب را می کندم. اما نتیجه تاسف بار بود. قسمتی از پوست تاول زده ی آراز به همراه پوشک کنده شد و خونِ هنوز یکساله نشده اش، بیرون زد. اتفاقات مشابه دیگر، زارا را به این نتیجه رساند که حداقل برای مدتی، تحت نظارت او آراز را بغل کنم. هیچوقت، حتی یک لحظه هم اجازه نمی داد آراز و من تنها باشیم. دلم برای لحظه های تاب خوردنِ آراز از میخِ پیشانیم تنگ شده بود. بالاخره نتوانستم این دوری را تحمل کنم. نیمه شب، آراز را آرام، طوری که زارا متوجه نشود، بغل کردم و از اتاق بیرون بردم. هنوز از این شانه به آن شانه، نگذاشته بودمش که بیدار شد و آن لبخند دیوانه کننده بر لبش نشست. وقتی می خندید، لب هایش، با یک خط طولانی در عرض چهره اش، سرش را به دو نیم می کرد. محکم بغلش کردم و دانه های عرقِ صورتش، به پوست گردنم نشست. اوایل تابستان بود و هوا به شدت، گرمایش را به رخ می کشید. سریع لباس پوشیدم و آهسته به همراه آراز از خانه بیرون زدم. مطمئن بودم هوای پارک بهتر است و آراز لذت می برد. پارک خلوت بود. حتی نگهبان هم، چراغِ اتاقکش را خاموش کرده بود و تخت خوابیده بود. چراغ های رنگارنگ، نیمه شبِ تابستانیِ پارک را رویایی کرده بودند. آراز را روی چمن ها گذاشتم. لباس هایش را کندم. حتی پوشکش را! لختِ مادرزاد، روی چمن های خنک، غلتاندمش. صدای خنده های یک ساله اش هنوز هم در گوشم است. شبنم های ریزِ چمن ها، روی تنِ لطیفش می نشستند و در یک لحظه، بخار می شدند. در پائین ترین نقطه ، به تنه ی درختِ تنومندِ کنارِ استخر گیر کرد و همانجا ماند. سریع برداشتمش. با لبخندِ با نمکش، از من می-خواست دوباره این بازی را تکرار کنم. بدم نمی آمد تخمِ یک شب به یاد ماندنی در ذهنِ یک ساله اش بکارم. این بار بیشتر بالاتر بردم تا بیشتر لذت ببرد. درست روی بلندترین نقطه ی شیب، گذاشتمش. چشمانش برق می زد. زل زده بود به میخ. خم شدم. ته میخ را در دستان کوچکش گرفت. خواستم بلندش کنم. میخ را رها کرد. او از غلتیدن روی چمن های خنک بیشتر خوشش می آمد. بوسیدمش و هلش دادم. به سرعت می غلتید و صدای قهقهه هایش در پارک پیچیده بود. حتما همین صدا زارا را بیدار کرده بود. او را در همان لباس خواب، تا پارک کشیده بود و حالا درست روبروی من ایستاده بود و در مورد آراز می پرسید. صدای افتادن آراز در آب استخر را نشنیده بود. فکر کردم در این شبِ گرم، چه حالی می کند آراز با آبِ خنکِ استخر! به او نگفتم آراز در استخر شنا می کند. چنان خشمگین و عصبی بود که می دانستم اگر آراز را به او بدهم، امکان ندارد دوباره اجازه بدهد، پسرم را ببینم. شاید از من جدا می شد و آراز را هم با خودش می برد. من یک روز هم بدون آراز نمی توانستم زندگی کنم. نه آن شب و نه در این یک سال گذشته، به هیچ کس نگفته ام که آراز در استخرِ پارک، منتظر من است.
* * *
باید اول لباس هایم را از انبار برمی داشتم. با این لباس های فرم، به راحتی شناسائی می شوم. برای طراحی این نقشه از تجربیات تمام کسانی که در این یک سال فرار کرده اند استفاده کرده ام. دیوار ضلع غربی، به خاطر مجاورتش با خیابان اصلی و کوتاه بودن، فریبنده، اما خطرناک است. چون دوربین نگهبانی، درست همانجا تنظیم شده. دیوار شمالی هم با این که به نظر می رسد به خاطر کوه های پشت آن، جای امنی است، اما پوسیدن در اینجا هزار مرتبه از افتادن به تله ی دهاتی های روستای پشتِ دیوار شمالی، بهتر است. یاشار را که سه ماه پیش فرار کرده بود، دو هفته بدون اطلاع، در روستا نگه داشته و کلی کار از او کشیده بودند. دست آخر هم، کت بسته تحویلش داده بودند. یاشار می گفت، به شانه هایش گاو آهن (که احتمالا با نبوغ روستائی آن را تبدیل به مردآهن کرده بودند!) بسته و مجبورش کرده بودند زمین را شخم بزند. دو روز چرخ آسیاب را گردانده بود. حتی برای شستن قالی های منزلِ کدخدا، مجبور شده بود تا شب، توی آبِ سرد رودخانه، قالی بسابد و هزار بار، تخت خواب گرم و نرمش را در اینجا آرزو کند. در حالی که در تمام این مدت، نگهبانی با ترکه ای در دست بالای سرش بوده! بهترین راه، خروج از درب نگهبانی بود. مثل همه ی ملاقات کننده ها که بعد از ملاقات، راحت و بی دردسر، اینجا را ترک می کنند. با یک تفاوت جزئی! باید ده متر مانده به اتاقک نگهبانی، مثل مار سینه خیز از کنار دیوار می لغزیدی و سریع، درست از کنار دیوار، تا ده متر که از دید دوربین خارج می شدی، سینه خیز می رفتی! در حقیقت، راه فرار از فرط سادگی به فکر کسی نرسیده بود! اگر می دانستم به همین راحتی می-توانم فرار کنم، شاید این یک سال را منتظر نمی ماندم. شاید هم یک سال باید طول می کشید تا ذره ذره دلتنگیم برای آراز، همچون آبِ رودخانه، پشت سد جمع می شد و درست امشب، بالاخره سد می شکست و من تصمیم می گرفتم به هر قیمتی شده فرار کنم و خودم را به آراز که یک سال تمام در استخر پارک، منتظرم مانده بود برسانم. وقتی مطمئن شدم که دیگر دست کسی به من نمی رسد، از تاریکی و خلوتِ نیمه شبِ کوچه استفاده کردم و لباس هایم را عوض کردم. خوشبختانه کلاه پشیم هنوز بین لباس هایم بود. کلاه را تا پیشانیم کشیدم، تا بعد از یکسال که میخ بیشرمانه خودش را نمایش می داد، دوباره مخفی شود. شهر تغییر چندانی نکرده بود. برای رسیدن به پارک، باید از سمت شرقی شهر، به سمت غربی ترین نقطه می رفتم. زمان داشتم و مطمئن بودم که تا صبح کسی متوجه غیبت من نخواهد شد. تصمیم داشتم بعد از پیدا کردن آراز، باهم از این شهر برویم. یاشار آدرس شهری را داده بود که آدم هائی چون من، در آنجا زندگی می کردند. بر پیشانی اغلبِ مردمش، میخی وجود دارد و همه کاملا عادی با این مسله برخورد می کنند. حالا که شهرم مرا نمی خواست، من هم مجبور نبودم تا آخر عمرم، زندانیِ آن باشم. فقط به خاطر این که دوست ندارند مردی با میخی بر پیشانی دوروبرشان باشد، به خودشان اجازه می دهند، زندانیم کنند. مگر من یا میخ من، چه مشکلی برایشان ایجاد کرده ایم؟ این سوالاتِ بی پاسخ، یکسال مثل خوره مغزم را خورده بود و حالا زمانِ طولانی بین شرق و غرب شهر را کوتاه می کرد. پارک خلوت بود و باز نگهبان، چراغ اتاقک را خاموش کرده و خوابیده بود. آرام وارد استخر پارک شدم. آب تا کمرم بالا آمد. کمی طول کشید تا گوشه کنار استخر را خوب بگردم و بالاخره توانستم آراز را که همچون ماهی زیر آب شنا می کرد پیدا کنم. چقدر بزرگ شده بود! چقدر خوب شنا می کرد و مهم تر از همه، چه مدت طولانی می توانست نفسش را حبس کند! این طبیعت توست پسرم! اجبار باعث می شود یاد بگیری، تغییر کنی، بپذیری و عادت کنی! دستانم را زیر آب بردم و روبرویش گشودم. شناکنان آمد و درست روبرویم ایستاد. زل زده بود به دستهایم. چقدر احمق بودم! چرا باید آراز بتواند فقط از طریق دستهایم در زیر آب، آن هم بعد از یکسال، شناسائیم کند؟ این انتظار بیهوده ای بود. سرم را هم داخل آب فرو بردم و چشم در چشمش دوختم. بازهم تعجب و کمی ترس در نگاهش موج می زد. زندگی زیرآب باعث شده بود کمی چشمانش پف کند و از حدقه بیرون بزند. فکری به ذهنم خطور کرد. آراز، میخِ پیشانیم را خیلی دوست داشت. سریع کلاه پشمی را از سرم برداشتم و طوری سرم را جلو بردم که میخ، درست در دید او باشد. با دیدن میخ، لبخند بر لبش نشست. بازهم صورتش به دو نیم شد. نمی-توانستم صبر کنم. خیز بلندی به سمتش برداشتم و در آغوشم کشیدمش. آراز، لیز خورد و با یک تکان کوچک، خودش را از آغوشم بیرون کشید. کمی فاصله گرفت و برگشت و باز خیره خیره نگاهم کرد. او می خواست دنبالش بروم. می خواست محل زندگیش را نشانم دهد. اصلا چرا فکر نکرده بودم که شاید آراز برای آینده فکر خوبی داشته باشد. شناکنان دنبالش رفتم. درست در عمقِ استخر، گوشه ی دیوار، به سوراخ بزرگی رسیدیم. به همراه آراز، از همین سوراخ به دنیای بزرگ و عجیبی وارد شدیم. خیلی طول نکشید که فهمیدم در عمق اقیانوس هستیم. برای این که راحت شنا کنم، لباس هایم را کندم. با این همه حیوانات عجیب و غریب که اطرافم می-دیدم، بعید بود کسی به میخِ روی پیشانیم حساس شود. دقت که می کردم، هر شناگری که از اطرافم می گذشت، انگار میخی از یک جای بدنش بیرون زده بود. همه سرشان را مودبانه به طرفم برمی گرداندند و با لبخند، متواضعانه سلام می کردند. معلوم بود که آراز در این یکسال توانسته ارج و قرب خوبی دست و پا کند. همه او را می شناختند و آراز با تکان نرمی که به سرش می داد، به آنها معرفیم می کرد. بالاخره به تکه سنگ بزرگی رسیدیم که مرجان های زیبای اطرافش، با هر تکانِ نرم آب، پیچ و تاب می خوردند. آراز، کمی در گوشه ی سنگ تقلا کرد و به زیر خاکِ نرم فرو رفت. من هم به دنبال او، از زیر خاک گذشتم و ناگهان، با تالار عظیمی که درون سنگ کنده شده بود مواجه شدم. تالار بزرگ با همه ی تزئینات چشم نواز٫ پرده های مخمل که با حرکت آب موج برمی داشتند. سقف آئینه کاری و مهم تر از همه کتابخانه ی بزرگی در عمق تالار، که تمام دیوار را پوشانده بود. میز مطالعه ی چوبیِ قهوه ای رنگی، با صندلی هم جنس و همرنگ میز، کنار کتابخانه قرار داشت. وسوسه شدم پشت میز بنشینم و تمام اتفاقاتی که در این دوسال اخیر، زندگیم را از این رو
به آن رو کرده بود، بنویسم. ترجیح می دادم تا آخر عمر، کنار این ماهی ها زندگی کنم که میخِ پیشانیم را با لبخند مهربانانه ای می پذیرفتند تا این که هر روز، جهنمِ زندانِ آدم ها را تحمل کنم، که از پذیرفتن یک میخِ بی آزار، عاجز بودند و این دو سال را برایم جهنم کردند. پشت میز نشستم و نوشتم.
 من خیس نویس مینویسم ..
 
 

برچسب‌ها: میخکوب خیس نویس, داستان شماره سوم, شهروز براری صیقلانی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

 

سامورایی در رشت . بقلم شهروز براری صیقلانی . جشنواره بهرام صادقی در سبک نویسندگی خلاق. 
لحظات را در خیالم از رشت و محله ضرب ورق میزدم تا رسیدن به تئاتر شهر، امتداد درخت‌های چهار راهه میکائیل ِ یخ زده را گز می‌کردم به خودم که می آمدم میافتم در خیال بافی زیاده روی کرده ام و در خیابان میکل ناماهی ژاپن هستم و در فکر اسم این خیابان بودم. برایم هیچ جور معنی روشنی نداشت. در ژاپن اسم‌ها یک جور وارونگی خاص داشتند. یک زاویه‌ی مرموز که جور دیگری نمی‌شد آن را فهمید یا ترجمه کرد. بیشتر سوال‌های من در مورد واژه‌ها پدرم را برافروخته می‌کرد. بیچاره در ناتوانی محض می‌افتاد. دست‌هایش شروع به تاب خوردن در هوا می‌کرد. انگار خواسته باشد غبارهای پراکنده را از جلوی چشمهایش کنار بزند. درست مثل درخت بونسای، همه‌ی تمرکزش طبقه‌طبقه می‌شد. گاهی برای تلفظ بعضی واج‌ها زبانش را گاز می‌گرفت. این جور وقتها چشم‌هایش در بادامی‌ترین حالت ممکن ثابت می‌ماند. یک جور استفهام بدوی که شاید به خاطر چگونگیِ چشمهایش در ذهن من کرانه کرده بود. جوان‌ترین عکسش را آویخته بود به ریش دیوار اتاقش. مال دوران سربازی‌اش بود در جبهه‌ی غرب. دو تا خط زرد روی فرنچِ خاکی‌اش جا خوش کرده بودند و یک نگاه غمبارِ سپاهی داشت که حالا به زاویه‌ی چشم‌های تیز ژاپنی‌ها پهلو می‌زد. آن سال‌ها تصور اینکه من هم یک روز شبیه بادام بشوم شب‌ها قبل از رفتن به رختخواب نگرانم می‌کرد. تازه‌تازه شروع کرده بودم به خواندن بوف کور هدایت، آن هم به هیرای (۱) دست و پا شکسته‌ای که پدرم ساخته بود. خانه‌ی ما در بن بست شی‌جین بود. یک واحد با پله‌های سرامیکی و نرده‌های بلند و پنجره‌ای کاغذی که رو به ابرها و البته مجسمه‌ی رودکیِ میدانِ «می‌ن» باز می‌شد. پدر هرگز نمی‌خواست قبول کند این مجسمه‌ی یک شاعر است. اما خودم دیده بودم که بعضی غروب‌ها دورِ میدان می‌گشت و با حالتی دست به چانه، براندازش می‌کرد. می‌گفت هر کس این را ساخته اندازه‌ی خر راجع به رودکی نمی‌دانسته است. بعد سیگار بهمن‌اش را روی چارپایه کوتاهش خاموش می‌کرد و می‌رفت سراغ جمله‌های بوف کور. تقریبا فصل اول را تمام کرده بود. یک سرگرمی تکان دهنده در خودش و برای هرگز انتخاب کرده بود. این کار گاهی مایوس‌اش می‌کرد. اما گاهی آنقدر اشتیاق نشان می‌داد که به محض رسیدن، دفتر و دستک‌اش را باز می‌کرد و غرق کار می شد. این جور وقت‌ها حتما ترکیب تازه‌ای پیدا کرده بود یا اینکه در گفت و گوها و نشست و برخاست‌هایش به واژه‌ی بکری برخورده بود. تا رسیدن به خانه زمزمه‌اش می‌کرد. آنوقت می‌نشست به نوشتن و تنها چیزهایی که می‌شد در دفترش خواند حاشیه‌های شلوغ و خطوط اریب و شلخته‌ای بود که در جوارِ شکل‌ها و نقطه‌ها خودش را پنهان می‌کرد. چیزی که روشن بود؛ پدر به هیچ بهانه‌ای نمی‌خواست از خودش دوری کند. اما من دانش آموز سر به زیری بودم که انگار امروز تولّدش بود.
خیابان «شی» را گُم کرده بودم. اینجا می‌شد حس غریبگی نکرد اما من دیر رسیده بودم. دیشب از خواب جا ماندم و فرصت نکردم تکالیفم را بنویسم. از وقتی خانم کویوما این چارپایه‌ی سنتی را به مادرم پیشکش کرد شش ماه می‌گذرد. حالا شده میز کار پدر. این چارپایه در اصل یک سه پایه‌ی کوتاه و خوشتراش بود از چوب بلوط. اما چون مادر آنرا توی هال کاشته بود هیچ وقت دوست نداشتم روی آن تکالیفم را انجام بدهم. از دو ماه پیش که مادر اتاقم را جارو می‌کشید و مجبور شدم توی هال تکلیفم را تمام کنم به جادوی این میز پی بردم. خیلی خوشدست و گیرا بود. انگار آنقدر ازش کار کشیده بودند که رام شده بود. ولی چون توی هال بود رغبت نمی‌کردم کنارش بنشینم. ترجیح می‌دادم توی اتاق خودم باشم. چه برسد موقع نوشتن مشق. یک جور احساس ریاکاری آزارم می‌داد. انگار وجدانم وَنگ می‌زد. نگهبان می‌دانست که با کی طرف است. پدرم سپرده بود راهنمایی‌ام کنند. راهروی باریک را رد کردم و از ردیف گلدانهای سِدر گذشتم. پرده‌ی چوبی را کنار کشیدم. عجیب بود که درِ ورودی از جلوی صحنه باز می‌شد. درست مثل سینما ملّتِ قزوین. روزی که با پدرم رفته بودم تماشای کُلاه‌قرمزی. انگار هزار سال با هفت سالگی‌ام فاصله داشتم. وقتی رسیدم، همه‌ی سرها به سوی من برگشت. سامی‌سِن (۲) جمعیت را مَست کرده بود. یک جای خالی پیدا کردم و نشستم. پیرمرد بلندی زانو زده بود روی سِن و یک ساز توی شکمش چانه انداخته بود. انگشتهای سالکی‌اش روی ساز چاره گری می‌کردند. آهسته می‌نشستند به سینه‌ی ساز و غباری از روی سیمها بلند می‌شد. یک نور کم‌عمق و چرک صحنه را پوشانده بود. همه چیز زنده تر از آن بود که تصوّر یک نمایش را داشته باشم. فکر می‌کردم لابد با یک تصویر از آدم‌های چوبی یا عروسک‌های گچی طرف هستم. چیزی مثل مجسمه‌ی رودکی. ولی خیال دیدن پدرم روی صحنه ذوقِ مرا گرم نگه می‌داشت. پرده‌ی اول تمام شد و من لابه لای کلاهخود‌ها و سرنیزه‌ها و خش‌خشِ کشیده شدن پا روی تاتامی، پدرم را ندیدم. تنها چیزی که فهمیدم این بود که هیچ چیز قرار نبود آنقدر آهسته پیش برود که من همراهی‌اش کنم. واژه‌ها با سرسام و سلوک، از زبانِ بازیگرها بیرون می‌زد و من حیران مانده بودم. فریاد‌هایی که کش و قوس می‌آمد و رشته‌ی خیال را یکجا می‌درید. در آخرین دلخوری خودم غرق شده بودم و هیچ کاری هم از دست پدر ساخته نبود. همه‌ی زندگیِ پدر شبیه دست نوشته‌هایش بود. تا جایی که می‌توانست آنها را دور از دست بقیه نگه می‌داشت. کنار حفره‌ی کوچکی که پشت سیفون توالت بود. این مخفی‌کاری برایش حکم سپر را داشت. انگار می‌خواست از چیزی که درونش جا خوش کرده دفاع کند. می‌خواست روی بی قراری‌هایش سرپوش بگذارد. بی صبرانه منتظر هر حادثه‌ای بود. چیزی مثل انقلاب یا جنگ. در همان سالها همه‌ی عکس‌های جنگ‌اش را پاره کرد و سوزاند. حتا آن یکی که با گُربه اش گرفته بود. کنار خمپاره انداز کوچکش که همیشه می‌گفت سلاح فریبکاری است. بیچاره گربه، در یک عملیات شبانه ترکِش خورده بود. آنوقت هیچ دوا و پُمادی کارگر نشده بود. حیوانکی را از خاک دشمن غنیمت گرفته بود. یک جفت چشم عربیِ سرمه خورده داشت و هر بار که نگاهش می‌کرده یاد بد مستی های رشت و محله ی ساغرین سازش می‌افتاده است. و بعد لابه لای خمیازه‌هایش پوف می‌کرد و می‌گفت حیف! و می‌خزید توی رختخوابش. دیشب هم همینطوری غافلگیرم کرد. شیوه‌ی فریبهایش را می‌شناختم. تقریبا باورم شد که من را به یک نمایش دعوت می‌کند. همه‌ی اینها را به ژاپنی شلخته و با نجوای یک جامه‌دار می‌گفت. از وقتی که این شغل را به اجبار پسندید، چیزی بین ما عوض نشد. جز یک کارنامه‌ی قبولی که نمره‌ی الف رویش ثبت شده بود. آنشب وقتی نگاهش می‌کرد، نگاهش می‌کردم. از باریکه‌ی بازِ در می‌پاییدمش. دستش را کشید پشت گردنش و همانجا برقِ یک قول مردانه از نگاهش پرید. کارنامه را با احترام تا کرد. درماندگی‌اش را احساس می‌کردم. لحنش مثل تک تیرانداز‌هایی بود که از بیچارگیِ آخرین فشنگ‌شان، خبر داشتند. اعتراف می‌کنم دلم برایش سوخت. دلم برایش آتش گرفت. دلم برایش کباب شد. و تمام شب را به دنبال ترجمه‌ی این چند تا جمله بودم. تا اینکه خوابم بُرد و هرگز نتوانستم دلسوزی را به ژاپنی تعریف کنم.
دلمردگی دلیلِ خوبی برای دلزدگی است. اصلا هر چه هست از این دل پیدا می‌شود. میان‌پرده‌ی اول شروع شده بود. دسته‌ی دخترها با صورت‌های گچی وارد شدند و آنقدر آهسته این کار را کردند که آهستگی آنها از من عقب ماند. من تردماغ شده بودم و بی اختیار جور دیگری نگاه می‌کردم. لکه‌های سرخ روی گونه‌هایشان من را در خودم معلّق نگه داشته بود. سازها مثل صاعقه به گوش می‌خوردند. حرکاتِ هماهنگ و معنی داری روی صحنه دست به دست می‌شد و آنوقت در یک آن محو می‌شدند. شُکوهِ شکننده و خیره کننده‌ای به رقص می‌آمد. تماشاگران بی پروا شروع به گفتگو کرده بودند. من هنوز به صحنه سرک می‌کشیدم و به دنبال ردی از پدرم بودم. صورتک‌هایی با لباسهای بلندِ بلند، خنده‌کنان دور شدند و در امتداد راهرو با گام‌های ریز و رمنده، ناپدید شدند. می‌دانستم جامه‌دار است. اما درک روشنی از کارش نداشتم. گفته بود روی صحنه سرهنگ است. گاهی هم اژدها گردانی می‌کند. ولی بالاخره باید پیدایش می‌شد. پدر هیچ وقت به فارسی، نگران نمی شد. اصلا ایرانی‌های اینجا هیچ وقت به فارسی اعتراف نمی‌کردند. ترجیح می‌دادند درماندگی را با یک زبان بیگانه بشنوند. انگار تحمّل بار شکست با لهجه‌ی فارسی لطف چندانی نداشت. مثل یک جور حقارتِ معنی دار و دهن کجی بود. دیشب هم به ژاپنی به نمایش دعوتم کرد. گاهی لابه لای حرفهایش می‌شنیدم که از «هایا» حرف می‌زد. هایا یک جور اصطلاح من در آوردی بود. آخرین نعره‌ی یک سامورایی قبل از مرگ. اما پدرم می‌گفت همیشه اینجور وقتها که بوی شکست بیشتر از همیشه به مشامش می‌رسد، این فریاد ذره ذره پرده‌ی گوشش را می‌خورد. بعد باهراس پناه می‌برد به بوف کور. تمام شبهایش را توی این کتاب می‌غلتید. آنقدر که من هم کنجکاو شده بودم و گاهی که دیرتر به خانه می‌آمد به چاله‌ی کنار سیفون دستبرد می‌زدم. کتاب نازکی بود با جلد سفید رنگ و عکس یک جوان عینکی با سبیل هیتلری رویش چاپ شده بود. با خواندن اولین جمله‌اش دانستم که کتابی است درباره‌ی یک آدم زخمی. اما هر بار این فرصت را نداشتم که بی چون و چرا و مزاحمت بخوانمش. ولی تلاش خودم را کردم. پرده‌ی آخر شروع شد و بازیگر دلشکسته‌ای که گچ‌های صورتش ترک خورده بود پیدایش شد. آرام و باوقار گام می‌زد و انگار با اسبابِ صحنه، سازش می‌کرد. دور پلکهایش غبارِ غمباری داشت. موسیقی در انگشت‌هایش رخنه می‌کرد و کلمات را شمرده و آهنگین می‌خواند. پدر گفته بود برای دیدن شینجو (۳) خیلی جوان هستم. ولی من اصرار داشتم یک بار هم که شده او را روی صحنه ببینم. تن پوشِ اخرایی به کول داشت و پارچه‌های رنگارنگی ازش آویزان بود. مثل یک موجود سرگردان روی صحنه پیچ و تاب می‌خورد. یک زن بود. با موهای بافته و آویزان از دو طرف سینه‌اش. یک گل سینه‌ی ارغوانی و یک شمشیر با دسته‌ی طلایی در دستش. تنها تنیده بود در خودش و انگار از هیچ کس انتظار دلجویی نداشت. نجوای سامی سن گوش فلک را کر می‌کرد. خانومی که کنار من نشسته بود مدام دماغش را بالا می‌کشید. پدر می‌گفت نقش بعضی از زنها را مردها می‌گیرند. می‌گفت این یک رسم است. حالا هیچ کدام اینها شبیه پدر نبودند. لااقل از شیوه‌ی راه رفتنشان دستگیرم شد. رشت که بودیم همشاگردی‌ها گاهی راه رفتن پدر را برای خندیدن توصیف می‌کردند. می‌گفتند پدر براری اینطوری راه می‌رود و جلوی من ادایش را تکرار می‌کردند. پدر یک پا نداشت. البته از مچ قطع شده بود. اولین باری که جورابش را کشید و پای راستش را آنطور که بود شناختم، مبهوت شده بودم. یک پروتز لاستیکی به مچ پایش پیچ شده بود. رشک توی چشمهای مادرم زبانه می‌زد. طوری نگاهم می‌کرد که به یک پیغمبر. آخر اصرار داشت نباید آنرا به من نشان می‌دادند. اما پدرم می‌گفت این بچه باید حقیقت را ببیند. بعد پایش را جمع و جور کرد و نشست کنار سفره و یک دل سیر فسنجان خورد و آخرش برای دلجویی از من یک دعا یادم داد. گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.
 
ترس، واهمه‌ی وحشتناکی است. وحشت در نگاه زن موج می‌زد. طوری که شاید انبوه تماشاگران آنرا تشخیص می‌دادند. از گیر و دار واژه‌هایی که روی هوا پخش می‌شد دوباره آنرا شنیدم. همان کلمه‌ای که پدر برایم مشق می‌کرد. آن روزهای اول که رسیده بودیم، خسته از مهاجرت همیشه مبهوت می‌ماندیم. سرنوشت، پدر را اینجا کشیده بود. این را خودش می‌گفت و بارها از زبان مادر شنیده بودم. و دلتنگی ما را به دنبال او روانه کرده بود. مثل زنجیر که هیچ وقت از صدای خودش خبر ندارد، ناله می‌کردیم. برای خودمان. برای دیگران. انگار هر حرکتی و هر حرفی صدای ما را در می‌آورد. پدر عکس یک سبوی شکسته را به دیوار کوبیده بود. یک سبو که او را یاد خاطرات خیس رشت اش می‌انداخت. 
 . هنوز برای آن کُلاه حصیری‌اش آه می‌کشید که روز آخر از میخ بالاخانه‌ی باغ آویزان ماند. چند بار هم تماس گرفته بود و از آشنایان دور و نزدیک سراغش را می‌گرفت. بافته‌ی دست خودش بود، سوغات دوره‌ی اسارت. هر وقت می‌گفت خواب ماهی شور و ترش تره را دیده، مادر می‌گفت خیر باشد. وقتی چراغ اتاقش را کم می‌کرد من سرگرم نوشتن بودم. هاراکیری! هاراکیری! هزار بار نوشتم و فردا توی مدرسه به معلم نشانش دادم. انشای من همین بود. حالا این کلمه توی گوشم زنگ می‌زند. انگار مرد قصد دارد با سرنوشت خودش بازی کند. زانوکِشان نزدیک زن می‌شود و با دستهایش در هوای تنگِ صحنه، یک طناب می‌کشد. این تصوّر من بود. آنوقت همه‌ی حسرتش را گره کرد به چشمبند و نشست به زمزمه کردن. چانه‌ی زن چربناک بود؛ و گیس‌هایش خیسِ خیس٫ از سبک نگاهش می‌فهمیدم که قصد سپری شدن دارد. فقط دلش می‌خواست همه چیز زود پیش برود. چند ردیف جلوتر خانم کویوما را دیدم. زن صاحبخانه. بادبزن پارچه‌ای را ورای صورتش تاب می‌داد و نگاهش را از روبرو بر نمی‌داشت. بر خلاف لباسهای خانه‌اش اینجا خیلی با وقار و متین نشسته بود. در یک نگاه شناخته نمی‌شد. از پشتِ سر، نقش یک پروانه نقره‌ای روی پیراهنش پرواز می‌کرد. با مادرم میانه‌ی خوبی داشت. می‌گفت طفلکی شوهرش را در اوکیناوا از دست داده است. بینی پهنش مثل یک کشتی روی صورتش پهلو گرفته بود. حتا شاید گریه می‌کرد. شوهرش چهل سال پیش از این تیرانداز توپخانه بوده و لابد برای رفتن به تِتسو نوآمه (۴) به حد کافی از آمریکایی‌ها بیزار بود. یک بار عکس شوهرش را توی قاب دیده بودم. با چند تا درجه روی شانه‌هایش و یک دسته موی تُنک که پهلوی سرش خوابیده بود. بیچاره تمام خانواده‌اش را در بمباران از دست داده بود و حالا دیگر از هیچ چیز نمی‌ترسید. پیرزن به ستوه آمده بود. هنوز از پدر نشانی روی صحنه نبود. یادم می‌آید معلّم وقتی دفترم را باز می‌کرد دهانش ماسیده بود. انشایم را برداشت و آهسته نجوا کرد: سِّپوکو! (۵) مثل یک آدم جاخورده برگشت سر میزش و تا آخر روز نگاهش را از من دزدید.
مادر از ایران یک چادر گُلی با خودش آورده بود که گاهی یواشکی سرش می‌کرد و توی اتاق قدم می‌زد. برای دل خودش. فقط همین. چند ماه بعد توی تئاتر کابوکی برای پدر یک کار نان و آب دار پیدا کرد که زحمت زیادی داشت. می‌گفت با تلفن یک آشنای دور جور شده است. پدر یک دبّه زیتون از رودبار کشیده بود تا زیر طاق اتاق تازه‌مان در کیوتو. دیوارِ نشیمن، یک پنجره‌ی کشویی داشت که باز می‌شد رو به ستون سیمانی آپارتمان پشتی که رویش نقش یک سامورایی غول پیکر را رنگ کرده بودند. انگشت شستش جلوی در ورودی ساختمان بود و چشمهایش نزدیک طبقه‌ی یازدهم. طوری نشسته بود که انگار ایستاده باشد. با یک نیزه توی دستش گستاخانه خانه‌ی ما را دید می‌زد. من زمزمه‌های عاشقانه‌ی زیادی بلد بودم که همه‌شان ژاپنی بودند. اما فقط اینها را ازبر کرده بودم برای خوشامد او. معنی هیچ کدام را که نمی‌دانستم. خیلی تقلا کرد دبه را جاساز کند نشد. آنقدر نشد که خسته شد و کنار نشست. جای فشار انگشت‌هایش روی گردن دبه فرو رفته بود و کم‌کم وا می‌شد و تق صدا می‌داد. بعد مدام دور اتاق قدم می‌زد. وقتی روی این حصیرهای پوسیده راه می‌رفت صدای قدم‌هایش توی اتاق شکسته می‌شد. من آنوقت‌ها دلم می‌خواست یک سامورایی باشم. اما چون نمی‌توانستم، یک روز رفتم و از فروشگاه سفالی پایین چهارراه عکس یک سامورایی را گرفتم و بعد یک تکه از سر خودم را با تُف چسباندم روی تنه‌اش. فکر می‌کردم خیلی با معنی شده بود. کاری که یک عمر با همه‌ی آرزوهایم کردم. درست مثل پدر. روزهای اول تلاش هایش به هیچ کجا ختم نمی‌شد. هر چقدر افسرده‌تر و پریشان‌تر می‌شد کمتر از خواندن کتابهایش دست می‌کشید. اینجا خودش را باخته بود. سرمایه‌اش را واریز کرد روی یک گلخانه‌ی سنتی و هر ماه از پیشرفت کارهایش پشیمان‌تر می‌شد. یکی دو دوست ایرانی پیدا کرده بود که آخر هفته‌ها مهمان ما بودند و دلداری‌اش می‌دادند. گاهی برای پیشرفت کارها تکاپو می‌کرد. گاهی خیلی با خودش نجوا می‌کرد و دست آخر با آهنگ دلشکنی می‌گفت: کِی رفته را به زاری باز آری؟ و از پنجره، مجسمه‌ی میدان را با ته سیگار نشانه می‌رفت. مادرم این را بارها یادآوری می‌کرد که نباید سر به سر خودش بگذارد. مادر چند تا خیابان بالاتر در یک رستوران چینی، آشپزی می‌کرد. از دستپختش راضی بودم و هر ماه با یک پاکت پنجاه هزار ینی و یک ظرف گوهان (۶) مخصوص که با تخم مرغ ورز داده بود درِ اتاق صاحبخانه را می‌زد. همین برایش کافی بود که کرایه را بی محابا زیاد نکند. پیرزن، تنها دندانِ برنج خوردن داشت. ملاحظات مادر را درک می‌کرد. انگار از توی نگاه همدیگر همه چیز را می‌خواندند. مادر شمرده حرف می‌زد و آمیختگی بیشتری با مردم داشت. اما وقتی بر می‌گشت، می‌نشست به کیسه کردن حبوبات و بسته‌بندی میگوهای یخ زده در یخچال. گونه‌هایش گود افتاده بود. من از الفبای تازه سرسام گرفته بودم و جراتِ خجالت کشیدن نداشتم.
 
مردِ با معنی را برای یک لحظه گُم کردم. چند سایه‌ی سیاهپوش از راه رسیدند و لباس‌هایش را عوض کردند. آنقدر به سیاهی صحنه چسبیده بودند که نمی‌شد تشخیص داد. انگار از همان اول کار، یک جایی آن پشت‌ها ایستاده بودند. چون یادم نمی‌آید که آمدن یا رفتنشان را دیده باشم. مرد زخمی آرواره‌اش را جنباند و شمشیر را کشید و با یک حرکت تند به چپ و راست تکانش داد. شکمش را یکباره درید و حتا یک لحظه دست‌هایش نلرزید. دهانش باز شد و در نگاهش یک حفره‌ی عمیق بسته شد. بعد با وقار به پهلو افتاد و خون همه جا را سرخ کرد. چهار سیاهپوش کنارش ایستاده بودند و شاهد ماجرا از نزدیک. یکی از آن سیاه پوش‌های جامه‌دار می‌لنگید. خودم دیدم که وقت برگشتن پایش می‌لنگید. حالا وقتی بیشتر فکر می‌کنم به خودبینی پدرم مغرور می‌شوم. راست می‌گفت شینجو برای من زود است. داستان از این قرار بود: خودکشی، برای عشق. همان زنی که شمشیر را با متانت روی صحنه آورده بود و سپرده بود به دست سامورایی. مثل شبهایی که مادر یک دسته اسکناس تا خورده را با شرمرویی می‌گذاشت کنار پای پدر. وقت‌هایی که مشغول نوشتن بود. سودای ترجمه‌ی بوف کور، کورش کرده بود. به اسکناس‌ها توجهی نمی‌کرد. ولی با چشم و ابرو نیم نگاهی می‌کرد و تا چند شب مهر پنهانی‌اش را نثار حضور مادر می‌کرد و در شبهای بعد و بعدتر رفته رفته این مهربانی‌اش نیست می‌شد. هیچ وقت تنهایی یک سامورایی را از نزدیک ندیده بودم. کتف‌های خانم کویوما می‌لرزید. دستمالش را گرفته بود روی بینی و بادبزن را رها کرده بود. مهماندارها در تدارک پخش ساکی (۷)  بودند. دو به دو می‌آمدند و کاسه نوشیدنی را کنار میز جا می‌زدند. حضورشان در این موقع مثل یک تبخال من را آزار می‌داد. سامورایی سنگدل، گویی به سکوت سنجاق شده بود.
سالها بعد پدر با یک کلّه‌شقی ایرانی، بالاخره کار کتابش را تمام کرد. آخرین خواسته‌اش این بود که چاپ شدن کارش را ببیند. اما آن اوراق آنقدر آشفته و پریشان ماندند که بیست سال کهنه تر شدند. صنوبرهای سر راه را یکی یکی می‌شمارم. کاشی‌های مسجد بادی الله، جایی در خیال من کش می‌آیند. انگار چیزی در درون من سوگوار است. بعد از این همه سال به دنبال سایه‌ی خودم برگشته بودم. گمان می‌کردم جایی در رشت مفقود شده است. پدر می‌گفت چیزی اینجا هست که باید بیابمش. اما اشتباه می‌کرد. من به گیلان آمده بودم که پیدا بشوم. انگار منتظر چیزی بودم که مرا از نو کشف کند. باید در معرض این تابستان قرار می‌گرفتم. کف دستهایم مثل دوره‌ی کودکی پوسیده شده است و این یعنی من به خانه برگشته‌ام. مادر، پیله کرده بود که برگردم. همیشه باعث آزارش بودم و کیوتو پاسخ خوبی برای خانه خرابی های روحِ من نداشت. یک مشت از یادداشتهای پدر را به چمدان سپردم و راهی رشت شدم. اما چرا رشت ؟ هیچ نمیدانم . 
باران سمجی فرودگاه را شسته بود. چند ساعت بعد، ریز ریز از روی گنبدِ خُمارتاش فرو می‌ریخت. آن قهوه‌خانه‌ی سر پل زرجوب هنوز همانجا بود. گلدانهای سنگی را چیده بودند وسط خیابان و تا جایی که چشم می‌دید شکوفه زده بودند. عطر اطلسی پیچ می‌خورد توی دماغم. شنبه روز مناسبی برای گردش بود. مادر دلش می‌خواست در تماس‌هایش از نگاه مردم برایش حرف بزنم. نگاه رشتی ها غریب نواز بود ، همگی شیک پوش و فحش به دهان . اما به حدی دوستانه فحاشی میکنند که به آدم بر نمی خورد . یک جور بادام داشت. مثل اینکه تَرک خورده باشد. زیر شلاق تابستان پوک و پراکنده شده بود. قبرستان ارامنه درش هنوز قفل بود ، آنرا رد کردم و پیاده رسیدم به سینما سپیدرود ، تابلویش مثل یک پارچه‌ی پاره پخش شده بود پایین. بر و رویی نداشت و از رمق افتاده بود. یک زنجیر تابیده بودند به درش و از پشت نرده‌ها قفلش کرده بودند. گوشه و کنار، حروف سنگی برجسته‌ای را نشانده بودند و با خط نستعلیق رهایش کرده بودند کنار خیابان. تا نزدیک حرف الف خودم را کشیدم و همانجا تکیه دادم بغلش. آدمها به من نگاه نمی‌کردند و این خوب بود. یعنی من غریبه نیستم. به گمانم آن روبرو مجسمه‌ی دهخدا را کاشته بودند وسط سبزه میدان. لغت نامه‌ی سنگی را توی بغلش چنگ زده بود. انگار کسی بخواهد ازش بدزدد. به اندازه‌ی کافی می‌شناختمش اما نمی‌دانم اگر پدر اینجا بود راجع به سازنده‌ی این مجسمه چه می‌گفت.
 
من هر شب در رشت سمت محله ی ضرب ،کابوس یک سامورایی را می‌بینم که از خواب می‌پرد و به من یک شمشیر می‌دهد. روانه ی بوستان ملت میشوم ،بافروتنی پیش میروم ،به کافه کتاب میرسم ،و در مهِ گریزنده‌ی آنجا زانو می‌زنم. کلاهخود را کنار می‌کشم و مشتهایم را روی زانو گره می‌کنم. مثل یک شبح به سایه‌ای که از روبرو فرار می‌کند خیره می‌شوم. انگار قصد انتقام داشته باشم. باید در فاصله‌ی چند نفس کار را تمام کنم. شمشیر را که از قلاف می‌کشم به مرگ می‌اندیشم. به زخم‌هایی که انزوای من را به آهستگی می‌خورند. در تمام این سالها با خیره‌سری زخم‌هایم را نوازش می‌کردم اما نمی‌شد. این زخم‌ها مثل گرگ‌هایی شده بودند که قصد دریدن مرا داشتند. شمشیر را با شتاب از بالا به پایین کشیدم و شکمم را شکافتم. شاید اینگونه به شکست، شبیخون زده باشم.
باد… برگ‌های درخت سیب را… بالای سرم… تکان… می…
 
پانوشت‌ها:
……………………………………………………………………………………………………………………………………….
۱ـ Hiraganaنوعی الفبای ژاپنی در سطح مدارس
۲ـ سامی‌سن یا shamisen نام یک ساز زهی در کابوکی
۳ـ یک نوع نمایش کهن حماسی
۴ـ اصطلاحی ژاپنی برای نبرد اوکیناوا در جنگ جهانی دوم
۵ـ اصطلاح ژاپنی معادل هاراکیری
۶ـ نام یک غذای معروف در ژاپن
۷ـ SAH-kee نام یک نوشیدنی سنتی و ملی در ژاپن
30
آثار برگزیده 
۱۲ نظرهم‌رسانی کنید :    
این مطالب را هم خوانده‌اید؟
 
۱۲ نظر
Reply 
«گفت دعا می‌کنم فردا برویم سینما! من هم گفتم آمین. همان فردایش دعایم برآورده شد.»
برای من این سه جمله نمونه‌ی یکی از رموز زیبایی‌ این داستان است: تخیل و نوعی آشنایی‌زدایی دلپذیر و خوش‌طعم.
Reply
م. نقدپیشه
داستان اگر چه سخت خوان و غریب است، اما در نوع خود جالب است. بنظر نویسنده دست به تجربه گرایی زده.خواسته نشان دهد می تواند جور دیگری بنویسد و واقعن هم توانسته. اما کاری که کرده، داستانی که نوشته، اگر چه زبیاست اما بیشتر به درد انجمن دوستی ایران و ژاپن می خورد از بس نشانه و کد های فرهنگی ژاپنی دارد. داستان گاهی توصیف ها و روایت های خوبی در درونش دارد چه اشاره به بوف کور و هدایت و چه نمونه هایی مانند: «غنیمت گرفتن گربه از خاک دشمن» یا « ترجیح می دادند درماندگی رابایک زبان بیگانه بشنوند»… با این همه بعضی جاها ادیت می خواهد. البته نه خیلی زیاد….
Reply
آزاد
  انتخاب این داستان به عنوان داستان اول شاید به دلیل استفاده از جملات بکر و تازه‌ای باشد که نویسنده با مهارت کنار هم چیده باشد،داستان هیچگونه حس همذات پنداری را در من خواننده ایجاد نمی کند، حسرت زندگی در اصالت خویش برای یک خانواده دور افتاده از وطن در چنین شرایطی زیاد چنگی به دل نمی‌زند، شخصیت پدر جا نیفتاده است، شخصیت راوی نیز گنگ و مبهم است، اصلا راوی چرا در آخر شکم خود را می‌درد؟ آیا از بازگشت به اصالت خویشتن ناامید شده است؟ چرا راوی از ژاپن فقط هاراگیری در خود نهادینه می‌کند؟! در هر حال رای داوران محترم قابل احترام است.
Reply
رضوان
من با نظر شما کاملا موافقم. به نظرم تک جمله های این داستان می تواند جذاب باشد و همچنین شکستهای زمانی داستان اما آنچه مشکل من با داستان است شخصیت پردازی داستان و روایت ناقص آن است.
به نظر من تقریبا کل داستان حول شخصیت پردازی پدر شکل می گیرد ولی در آخر راوی با زخمهای مثل گرگ که در داستان توصیف نشده اند به هاراگیری دست میزند! که خواننده را در علت این ماجرا تنها می گذارد. من فکر میکنم داستان تک گویه هایی جذاب دارد اما انسجام در روایت ندارد. پراکندگی در شخصیت پردازی خواننده را از روایت اصلی منحرف می کند و در آخر روایت اصلی که بر اساس شخصیت پدر شکل گرفته است رها شده و راوی واقعا برای پیدا کردن یک پایان دست با هاراگیری زده است!
Reply
سام
دوستانی که از سبک اثر غافلگیر شده اند یک نگاهی به کتاب اول این نویسنده یعنی شین شهروز براری صیقلانی بیاندازند. من قبلا یک اثر داستانی بلند ازش با نام “شهر خیس" خوانده بودم که داستانهای آن هم عالی بود و با پیرنگ و تعلیق و ماجرا بیگانه نبود. در کل خواندن کارهایش یک حال و هوای خاص می طلبد و نباید این را نادیده گرفت که “عمیقا” و در بطن زبان به مسائل و مضامین نگاه می کنند. به جناب براری تبریک می گویم و به جایزه بهرام صادقی بیشتر تبریک می گویم که چنین انتخاب جسورانه ای کردند
Reply
Cigars,HANANE
          بسیار کوبنده و غیرمتعارف بود.
سربلند باشید
Reply
فرانک
 با اینکه داستان به سبکی نبود که مرا جلب کند ولی اعتراف میکنم در واکاوی مسائلی که مطرح کرده بود موفق بود. البته من نمیدانم اگر قرار بود این همه لایه های انتقادی در کاری وجود داشته باشد اصلا میشد واضح تر از این نوشت؟ فکر می کنم این پدر و پسر یکی بودند و دنباله ی منطقی هم. از آنجایی که سرنوشت پدر نامعلوم ماند بسیار خوشم آمد و معلوم شد که چرا این داستان رتبه اول شده است. در واقع حسن این داستان به چیزهایی بود که نوشته نشده بود و پایانی که مثل یک تلنگر بود. زبان کار مشخصا در اولویت بود و خلاقانه کار شده بود. من تصور می کنم اینجا شخصیت کلاسیک نداریم و چیزی که جای شخصیت را پر کرده است یک مفهوم است که عمیق و جاندار بیان شده بود. در مجموع مورد پسند من بود. تشکر
Reply
امير
نثر و زبان متلکفی در خدمت پیرنگ و عمق بخشیدن نبود. البته موضوع تا حدی بکر و جالب است
Reply
سهیلا حسنی
با نظر شما مخالف هستم. به نظر این داستان نثر متکلف ندارد. زبان در این داستان به یک تعادل دست یافته و به خوبی لایه های مختلف شخصیت ها و مکانها را نمایش می دهد. حتی تا جایی پیش می رود که خودش یک فضا می سازد. متاسفانه ما عادت کرده ایم از اصولی هواداری کنیم که چیز زیادی ازشان نمی دانیم و در واقع به تاریخ ادبیات پیوسته اند و صرفا در کتابها به آنها اشاره شده تا بتوانیم یک داستان خوب!! داشته باشیم. و اگر داستانی آن اصول را زیر پا گذاشت می شود شبه داستان!! به نظر من مهمترین مسئله، زبانی هست که پیامی را انتقال می دهد. ما به شیوه‌های بیانی نو نیاز داریم. شکلی نو. شگردی نو. در نهایت بهتر است ایده ای با پرداختی بد داشته باشیم اما تازه و پیشرو. از این لحاظ داستان آقای شهروز براری صیقلانی بهترین داستان این مجموعه بود. ضمنا این داستان هیچ موضوع بکری ندارد و بارها تکرار شده است، این هنر نویسنده است که توانسته یک موضوع تکراری را جوری بیان کند که بنده و شما فکر کنیم بکر است. با این نگاه شما، بسیاری از شاهکارهای ادبی دنیا شبه داستان و دلنوشته هستند! و لابد همه ی نوشته های بارتلمی و ولف و خیلی های دیگر اصلا داستان نیستند. توصیه دوستانه می کنم به جای اصل قرار دادن سریال های تلویزیونی کمی هم کتاب های تازه بخوانیم شاید اصولمان کمی بروز بشوند و به چند لغت ساده با لحن شاعرانه نگوییم مهجور! ضمنا اصلا قرار نیست ملاک ارزش گذاری ما برای خوب بودن یا بد بودن یک داستان، همذات پنداری باشد! و اگر اینطور بود به جای خرده گرفتن به داستان بهتر است به ذات خودمان هم کمی مشکوک باشیم. در مقایسه با داستانهای دیگر این یکی واقعا حرف حسابی برای گفتن داشت. حالا اگر ریختش کمی غریب است از نظر من اشکالی ندارد و این می تواند یک ویژگی باشد.
Reply
ZEYMO
۷ فروردین1398
من هم ذات پنداری عمیقی با این داستان داشتم. جملات و ترکیبات بکر و ارزشمندی داشت. مثلا “جرات خجالت کشیدن نداشتم” یا “زنجیری که از صدای خودش خبر ندارد” و..
من فکر می کنم که دردها و رویاهای همه آدم ها در سراسر جهان به هم شبیه است و این داستان احساس تعلق به من داد. تعلق تمامی انسان ها به یکدیگر.
Reply
اسکندر
۳۰ فروردین 1398
اعتراف می‌کنم در این داستان با مفهوم تازه‌ای از آهستگی آشنا شدم.
شما هم نظرتان را بنویسید

برچسب‌ها: سامورایی در رشت, شهروز براری صیقلانی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

مشکل مریم السادات از آنجایی آغاز شد که فردی قانونمند و سختگیر بعنوان رییس جدید آسایشگاه روحی روانی منصوب گشت و.....

 
تقویم چهار برگ دیواری به اواسط اسفند رسید و رشت سردش شد. در سکوت غمزده ی شبهای آسایشگاه ، مریم سادات نجوایی آشنا را میشنید گویی روح پسرک خردسالش از پشت بیست تقویم همچنان او را میخواند ، گاه در عالم خواب و رویا صدای پسرش داوود را آنچنان واضح و رسا میشنیدش که با صدای بلند پاسخش را میداد و ناگزیر به بیداری میرسید 
 مریم السادات در آستانه ی پنجاه سالگیش است ، او تنها داوطلب برای کمک کردن به پرستارهای آسایشگاه ست و چنان پر انرژی و با نشاط ، سرزنده و با شوق در انجام کارها به پرسنل کمک میکند که گویی یک عمر آرزوی پرستار شدن را در سر پرورانده ، او بی وقفه با شیطنت های کودکانه ، و قلبی رئوف و نگاهی پاک با لبخندی همیشگی بر لب و بهمراه صدایی لطیف و دلنشین و سرزندگی خاصی که در حرکات و رفتارش دیده میشود براحتی به قلب هرکسی رخنه میکند و مهرش را در خاطر همگان مینشاند.
   مریم در جوانی یکبار ازدواج کرد ولی تنها پس از چهل روز زندگی مشترک بنا برتکلیف شوهرش عازم جنگ شد و او هرگز نتوانست خبر خوش باردار بودنش را به وی بدهد ، زیرا وضعیت او مفقودالاثر اعلام گردید مریم نیز فرزند پسری بدنیا آورد و اسمش را داوود گذاشت و تا هفت سالگی او را در غیاب پدرش به تنهایی بزرگ کرد و روانه ی مدرسه اش کرد که اما او نیز تنها یکماه پس از اغاز مدرسه اش یک شب دچار تب شد و نیمه شبی بر اثر تشنج فوت نمود مریم به همراه مادربزرگ پیرش در خانه ای کلنگی و وارثی رخت سیاه به تن کرد و هنوز چهل روز از فوت پسرش نگذشته بود که در عین ناباوری خبر رسید که شوهرش پس از هفت سال مفقودالاثر بودن پیدا شده و کاشف بعمل آمده که اسمش جزء زندانیان یک زندان کوچک در ابوغریب عراق است که بدلیل نامعلومی نام این زندان و اسیرهایش در هیچ کدام از لیست های سازمان ملل قید نگردیده ، و سبب هفت سال بیخبری و چشم انتظاری گشته ، خون تازه ای در رگهای مریم به جریان میافتد که خبر تازه ای مبنی بر تبادل زندانیان بین دو کشور ایران و عراق از اخبار سراسری اعلام میگردد . از همه بهتر آنکه اسمش شوهرش را نیز جزء اسامی آزاد شدگان میابد ، او خانه را آب جارو میکند سراسر شور و شعف اشک شوق میریزد ، در هنگام ورود همسرش را به رسم ادب برای عرض احترام به خانه ی مادر چند شهید میبرند که از آنجا، در تماسی تلفنی و کوتاه با مریم همکلام میشود ، مریم ثانیه شماری میکند تا هرچه زودتر یوسف گم گشته اش را ببیند او لباس مشکی اش را در میاورد تا مبادا در ابتدای امر بد یومنی کرده باشد ، و روز موعود فرا میرسد که....!..
 مریم سادات پیکر بی جان همسرش درون تابوتی که پرچم سه رنگ وطن به دورش پیچانده اند را بر دوش اهالی شهر میابد که انبوه جمعیت با فرستادن سلام و صلوات در حال وداع و تشیع جنازه اش تا قبرستان شهر میباشند ، بناچار باز لباس مشکی اش را تن میکند سپس در میابد که گویا شوهرش در بدوه ورود به وطن از مرز خرمشهر با استقبال بی سابقه ای مواجه گردیده و توسط جمعیت مشتاقی که به پیشوازش آمده بودند دوره میشود و شور و شوق ها و خوش آمدگویی ها به حلقه ی گل ختم نمیشود و تشویق حضار در سالن خانه ی آن شهید سبب شده جمعیت او را همچون قهرمانی بر روی دوششان بلند کنند که از بد روزگار سرش به شدت به تیغه های چرخان و پر سرعت پنکه ی سقفی گرفته و در دم جان به جان آفرین تسلیم میکند...
از آن پس برای مقطعی کوتاه مریم دچار فروپاشی روانی میشود...
 
حال پس از گذشت سالهای بسیار ، مریم همه ی خاطرات تلخ زندگیش را به دست فراموشی سپرده و حتی او در این روزها از سر شیطنت و خلق و خوی شوخ و شیطنت امیزی که دارد خیلی ها را سر کار میگذارد و وانمود میکند که هرگز ازدواج نکرده و حتی اینکه برخلاف عامه‌ی مردم از اینکه پیردختر خطابش کنند ناراحت نمیشود . چشمان درشتش از خیره شدن به نگاه دیگران عبایی ندارد و نگاهش گیرا و سحرانگیز است بطور حتم خودش نیز از چنین خاصیتی در نگاهش آگاه‌ست که سعی در چشم در چشم شدن با دیگران دارد . اکثرا یک نوع حس طراوت و امید به زندگی در وجودش به وضوح دیده میشود .  
او ریز نقش و با چهره ای زیبا و دوست داشتنی در عین حال ساده و بی آرایش ‌ست که بطرز اعجاب انگیزی معصومیت نهفته در چهره اش بر دل همگان مینشیند او مدتهاست که در آسایشگاه روحی روانی شفاه بستری ست و هربار که او را سالم و بی نیاز از درمان اعلام میکنند به طریقی خودش را به آسایشگاه تحمیل میکند و طی گذر سالها تبدیل به یکی از ستون های آسایشگاه شده که در همه ی امورات تاثیرگذار است و به نحوی آچار فرانسه ی آسایشگاه محسوب میشود و آنچنان خوش مشرب و شیرین بیان است که همه ی پرسنل و بیماران دیگر با او دوست و صمیمی هستند. او تنها سنگ صبور و محرم راز اکثر افراد حاضر در آسایشگاه است و در ظاهر امر که براستی نسبت به برخی از پرستاران و پرسنل آسایشگاه نیز سالمتر و نرمال تر بچشم می آید. خودش هم نیز بخوبی از این نکته آگاه ا‌ست که تنها بواسطه ی تفاوت لباسش با لباس پرستاران میتوان دریافت که او یکی از بیماران بستری در آسایشگاه است
مریم از بدو کودکی و هفت سالگیش تنها یک آرزو داشته و نتوانسته از راه اصولی و حقیقی بدان دست یابد او ارزو داشته که پرستار شود اما این روزها در پنجاه سالگی توانسته به مرور زمان میانبری برای رسیدن به ارزویش بیابد ، و بلطف تایید صحت سلامتیش اینکه یک روز در هفته در کنار پرستاران دیگر اسایشگاه در انجام امور به آنها کمک کند . آنهم تنها در روز سه شنبه ی هر هفته ، چون به دلیل عیادت ها و افزایش رفت و آمدها کل آسایشگاه دچار نوعی هرج و مرج و آشفتگی میشود و تنها مریم سادات قادر است با حوصله و صبورانه چنین موردی را مدیریت کند.   
  روز سه شنبه رسید و ساعت ملاقات آغاز شد ،مریم السادات که طبق معمول از آمدن روز سه شنبه سرخوش و شادمان است ازسر خوش‌قلبی و مهرِ خواهرانه‌ای که نسبت به دخترک نوجوان و تازه وارد ( نیلیا ) دارد او را نیز با خودش همراه میکند ، و سریعا به رختکن ویژه ی کارکنان میرود و لباس مخصوص و قرضی پرستاری اش را که فقط ویژه ی سه شنبه هاست بر تن میکند و با شوق و شعفی کودکانه با قدم های ریز و هم‌اندازه تا انتهای اتاق رختکن رژه میرود و جلوی آیینه‌ی قدی و قدیمی مکثی میکند ، کمی نیم رخ و بی حرکت می ایستد ، در چشمانش برقی از حس رضایت میدرخشد ، از گوشه‌ی چشمش یک‌وری به تصویر خود خیره میماند ، برای اینکه بتواند نیم رخ چهره ی خود را ببیند آنقدر زاویه ی نگاهش را متمایل به چپ میکند تا عاقبت چشمش سیاهی و سرش گیج میرود سپس با وسواس دستی به خط اتوی مانتوی سفیدش میکشد و یک گام به تصویرش درون قاب آیینه‌ی دیواری نزدیک میشود و سرش را جلو میبرد و به چروک های پیشانی اش دقیق میشود ، کمی چشمان درشت و نافضش را کوچک و بزرگ میکند , ، و در آخر هم با انگشت اشاره اش یک رشته از تار زولف سفید موههایش را از زیر مقنعه بیرون میکشاند و بروی چهره اش میاندازد ، لبخندی نامحسوس بر چهره اش نقش میبندد. گویی که دنیا بر وقف مرادش شده . 
 
 
برای آنکه سکوت نیلیا را بشکند و حرفی با او زده باشد تا بلکه کمتر احساس غریبگی کند تصمیم میگیرد که جوکی برایش تعریف کند و تا لب میگشاید که چیزی بگوید در تصویر آینه ی دیواری میبیند که نیلیا سرجایش نیست و سریعا برمیگردد و پشت سرش را نگاهی میکند تا او را بیابد اما در کمال تعجب او همچنان سرجایش ایستاده ، مریم یکه خورده و دلش از اضطراب ضعف میرود با کمی سردرگمی و دستاپچگی میپرسد؛
_نیلیاجون کجا رفته بودی یهو؟ چه جوری اینقدر سریع برگشتی یهو؟ من ندیدمت اولش ،ولی بعد دیدمت یهو
_مریم ژون چی میگی شما ؟ منم که متوجه نمیشم منظورت چیه 
_آخه اول نبودی ! بعدش بودی ! کجابودی که نبودی؟ 
_وای مریم ژون چی چی بودبودبودی راه انداختی ، چرا رنگت یهو پریده ؟ شما هم که مثل دوستم هاجر داری حرف میزنی
_ آخه راستش اول نبودی توی تصویر آینه و برگشتم دیدم پشت سرم هنوز سرجات وایستادی ، یکم گیجم کردی والا
_مریم سادات ژون آخه من همش دارم میگم که یجای کارم میلنگه ، اینکه چیزی نیس ، من حتی زیر بارون خیس نمیشم ، توی آتیش نمیسوزم اما راستش از آب جوش خیلی وحشت دارما. راستش رو بخوای خیلی هم میترسم همیشه که یهو ناغافل یکی آب جوش بریزه سرم
_این چه حرفای مسخره ای هست که میزنی دخترجون ، عیبه تو که دیگه بچه نیستی ، دست از خیالبافی بردار، حتما همین حرفارو زدی که مادربزرگت تو رو آورد اینجا و بستری کرد 
مریم کمی بفکر فرو رفت و نگاهش خیره به کفپوش رختکن ماند و غرق در افکاری ناشناخته شد تمام طراوت و شوق و شعفی که داشت پر پر گشت و چهره اش بی روح و غمناک شد و لحظاتی بعد سرش را بالا اورد و رو به نیلیا گفت ؛ 
_نیلیا احتمالا بخاطر زندگی در کنار مادربزرگت دچار چنین تصورات غلطی شدی به نظر من که مادربزرگت هم به درمان نیاز داره 
_مریم ژون چرا اینو میگی؟
_آخه ماشالله با اون سن و سالش یه سری چیزای عجیب و باورنکردنی میگفتش که من خنده ام گرفته بود 
_خب مگه چی میگفتش مادرژون
_یه چیزایی مث اینکه اسمت آیلین هست و چون الان توی کما هستی و بین این عالم و اون دنیا سرگردانی اسمت را برعکس تلفظ میکنی و میگی نیلیا ، فقط باید بهت بجای غذا و دارو درمان گلهای معطر بدیم تا عطرشون کنی و عود و کندور بخار کنیم تا فضا خوش عطر بشه و تنها با دعا خوندن برات میشه بهت کمک کرد تا به زندگی برگردی و یه چنین چیزایی 
لحظاتی بعد..
پس از گذشتن از طول آسایشکاه بر سر جای همیشگی اش یعنی کنار اولین ستون در ابتدای سالن ورودی ملاقات میرود لبخندی به چهره ی شیرینش می نشاند و همچون ستون کمرش را صاف کرده و سلفه ای میزند تا صدایش را صاف کرده باشد آنگاه برای ساعاتی همچون فرشته ای مهربان و دوست داشتنی به تک تک خانواده ها خوش آمد میگوید برخی از ملاقات کننده ها را میشناسد و برخی را نه . اما بیشتر به همکلامی با افراد غریبه و ناآشنا تمایل نشان میدهد چون آنگاه راحت تر میتواند در نقشش فرو رود و از طرفی دیگر نیز پس از هر راهنمایی و پرسش و پاسخ و تعاملی که روی میدهد وی احساس خوشبختی را در عمق وجودش لمس میکند و از اینکه توانسته مُسمر ثمَر واقع شود خوشنود میشود . خانواده های بسیاری بمنظور ملاقات و عیادت از بیمارشان در رفت و آمدند اما اینک برخلاف سابق مشکل جدیدی بوجود آمده چون از آنجایی که بتازگی شماره و ردیف اتاق ها و نام‌های هر کلیدور و بخش بنا به دستور رییس جدید آسایشگاه تغییر کرده ، اکثر مراجعه کنندگان گیج و سردرگم شده اند و بی هدف به این سو و آنسوی سالن در حرکتند و مریم السادات با رویی گشاده و لحنی دلسوزانه و صدای دلنشینش یک به یک هرکس را به مکان صحیح و مورد نظرش راهنمایی میکند ، چیزی نمیگذرد که همچون دایره ای چند لایه به دور تا دورش جمع میشوند تا نوبتشان بشود و با راهنمایی او به سالن و اتاق مورد نظرشان هدایت شوند ، در این لحظات مریم خوشبخت ترین فرد درون این شهر بارانی ست و احساس میکند نقطه‌ی پرگاری‌ست و درون دایره ای پیرامونش ، عاقلان سرگردان .   
.
روز سه شنبه به شب میرسد و  
صبحدم یک چهارشنبه‌ی سرد و معمولی در اواسط اسفند ماه آغاز میشود و مریم السادات را به اتاق رییس جدید آسایشگاه فرا میخوانند تا پاسخ کمیسیون پزشکی را اعلام کنند و در نهایت امر برگه‌ی ترخیصش را به وی ابلاغ میکنند و به دستور ریاست آسایشگاه به او فرصت داده شد تا قبل از ظهر فردا آسایشگاه را ترک کند... 
صبح فردا
مریم نمیخندد و اخم هایش در هم گره خورده بروی تختش روبه آیینه ی دیواری نشسته و ناخنش را میجود گاه بطور وسواسگونه ای با زلف موی سفیدش بازی کرده و بی وقفه از پیشانی رشته مویش را با انگشت اشاره پیچ و تاب داده و تا زیر لبانش میکشاند ، آخرین روز حضورش در آسایشگاه است و او که تمام شب را بی قرار و مضطرب بوده لحظه ای هم خواب به چشمانش نیامده . سپس نگاهی به ساعت گرد دیواری میکند و ناگه جای خالی نیلیا را حس میکند و میپندارد که بی شک به اتاق دیگری منتقل شده سپس پابرچین از اتاقش بیرون آمده و سوی رختکن پرسنل میرود .
یکی از کارگران بخش خدمات بنام خانم مظلومی با قد و هیکل درشت و ظاهر ی تهی از ظرافت زنانه با چکمه ها و دستکش های لاستیکی و سطلی از آب و کف و اسفنج حین عبور از رختشورخانه صدایی به گوشش میرسد و چند گام به عقب باز میگردد و نگاه دیگری به داخل اتاق رختکن می اندازد و با صدای نخراشیده اش میپرسد؛
_کی اونجاست؟ آهای با شمام . کی داخل اتاقه؟
_خانم مظلومی سلام ، منم ، خسته نباشی ، صبح زیبات بخیر.
_شما کی هستی آخه ؟ بیا اینور ببینمت 
(مریم با لبخند همیشگی‌اش و برق چشمانش در حالی که در حین تعویض لباسش است از پشت کمد لباسها سرش را بیرون میاورد و زلف زیبایش از روسری اش بیرون آمده و در هوا پیچ و تاب میخورد که کارگر آسایشگاه با دیدنش به یکباره اخم هایش از هم باز شده و گل از گلش میشکفد) و میگوید؛
_الهی بمیرم واست مریم گُلی، ببخش بخدا ، صدای خوشگلت رو نشناختم مهربونِ من.. 
(سپس انگار که دنبال کسی برای شنیدن حرفهایش بگردد و حال دو گوش شنوا یافته باشد ، به داخل رختکن می آید و جاروی بلندش را به دیواره ی اتاق پرو تکیه میدهد و بروی نیمکت چوبی مینشیند نیمکت قدیمی و زهوار در رفته تر از آن است تا بتواند وزن سنگینش را تحمل کند و از هر زاویه ی فرسوده اش صدای ناله ای بلند میشود اما خانم مظلومی بی تفاوت است و نفسی از ته وجودش میکشد و بی مقدمه شروع به صحبت میکند ...)
_مریم گلی شنیدم قراره از پیش ما بری؟ 
_آره ، آخه دیروز جواب کمیسیون پزشکی بهم ابلاغ شد . چون هفته ی پیش سه تا روانشناس جدید از تهران واسه کمیسیون پزشکی من اومده بودند که با زیرکی سرم رو گول مالیدن و منم که ساده و زود باور ، راحت بازی خوردم و دستم رو شد 
_یعنی چی؟ تعریف کن ببینم 
_من همش ادا اطوار دیوانه ها رو در اوردم و از بدو ورود به اتاق زیرلبی شعر خوندم ؛ شب که شَما بَخانه ، زَنای گیره بهانه(یک ترانه ی محلی گیلانی) .... و وقتی اسمم رو پرسیدند گفتم که ؛ سوسک دیوونه توی هندوونه 
_خخخ وای خدای من تو باید بازیگر میشدی جون خودم خب بعد چی شد؟
_یکیشون پرسید چند وقته اینجا بستری هستی و چند بار بهت شوک الکتریکی داده شده ؟ خندیدم در جوابش پرسیدم؛ سایز ۴۶ هم داره؟ یا نه لنگه به لنگه مُد شده . بعد یکی به اون یکی گفت که اسمش رو توی لیست شوک الکتریکی اضافه کن و با خانواده اش تماس بگیرید تا واسه رضایت نامه قبل از شوک حضور پیدا کنن . 
_که من یهو ترسیدم و حرفشون رو باور کردم سریع گفتم ولی آخه شوک چرا ؟ 
بعد گفتند که پرونده پزشکی من توش هیچ نوع مشکل روانی ای ثبت نشده بعد گفتم که من بیمارم و ناراحتی اختلال دوقطبی دارم اونا پرسیدند که یعنی چی؟ منم براشون توضیح دادم که دچار دوره های سرخوشی و شیدایی میشم و بعدش دچار افسردگی شدید و یهو با دیدن لبخندشون فهمیدم که دستم رو شده و بهم رَکَب زدن و منم که پاک یادم رفته بود که باید ادای دیوانه ها رو در بیارم و یهویی جوگیر شده بودم و به خیالم داشتم بهشون درس روانشناسی هیلگارد میدادم ..
_خب دیروز رییس چی گفتش بهت؟ تو به رییس چی گفتی؟
_ دیروز بهش گفتم که رییس قبلی حتی بهم اجازه میداد سه شنبه ها طی ساعات ملاقات من لباس پرستاری تن کنم و من که در قبال کمک به پرستارها و یا کارگرای اشپزخونه یا بخش خدمات هیچ پولی هم طلب نمیکنم و حتی تمام هزینه هام رو ماه به ماه پرداخت میکنم توی کَتِش نرفت که نرفت
_مریم یه راهنمایی میکنم بهت ، ولی ازم نشنیده بگیر ، سربسته میگم تا خودت باید لپ مطلب رو بگیری ، چون نمیخوام مشکلی واسم پیش بیاد
_چی میخوای بگی؟ بگو دیگه ، جون به سرم کردی
_تو باید یه برگه ی قانونی و یا حکم و دستور قضایی داشته باشی. تا نتونند از اینجا بیرونت کنند 
_یعنی چطوری؟ 
_ مثلا اگه یه جُرم کیفری مرتکب بشی به دادگاه احضار میشی و بعدش هم با توجه به سابقه‌ی بستری بودنت در آسایشگاه روانی ، از تمام اتهامات تبرئه میشی و بنا به دستور قاضی تو رو انتقال میدند به اینجا و مثلا میگند که باید هفت سال یا یکسال یا تا زمان پایان دوره‌ی درمانی اینجا بستری بشی.اون وقت دیگه هیچ کسی حق نداره اخراج یا مرخصت کنه ..  
(نظافتچی با اتمام راهنمایی اش برای عوض کردن حرف ،بی مقدمه و با کنجکاوی میپرسد )
_مریم گُلی چرا اینقدر وسواس داری توی پوشیدن لباس آسایشگاه. اینی ک الان تن کردی اصلا اندازه ات نیستااا . سرشانه هاش افتاده پایین ..
_آخه میدونی چیه!!. من دنبال لباسی میگردم که خطوط موازی آبی رنگش کمرنگ و پاک‍‌ شده باشه تا بلکه کمی شبیه لباس فُرم پرستارها بنظر بیاد و فقط این یکیش خوبه ولی خیلی برام بزرگه . حالا میگی چیکار کنم؟...
دقایقی بعد سر میز صبحانه 
مانتوی مریم بطور واضحی با تمام بیماران تفاوت دارد و گویی یکی از پرسنل در میان مریض ها نشسته است . او میداند که آخرین لحظات حضورش را سپری میکند و تا ساعتی دیگر برخلاف میلش ترخیص خواهد شد . او طی آخرین ساعت پایانی حضورش بطرز مرموزی ساکت و مبهم شده و مصنوعی بودن لبخندهایش بر کسی پوشیده نیست.  
مریم قبل از خروج از آسایشگاه به اتاق پرو درون رختشورخانه میرود و لباس ویژه ی پرستاران را که از صبحدم زیر لباس گشادش مخفیانه پوشیده است را در آورده و پنهانی درون ساک کوچکش کنار کلیپس و شانه و آیینه ی کوچکش میگذارد...
دو هفته بعد....
آخرین روز اسفندماه نیز تمام شده و نیمه شب مریم بروی ایوانِ خانه ی کلنگی و قدیمیِ پدری‌اش میرود تا ستاره ها را تماشا کند ولی به رسم این شهر بارانی آسمان ابری‌ست و خبری از سوسو زدن ستاره ها نیست ، با بی حوصلگی و پابرهنه به وسط حیاط میرود و گوشه ی حوضچه ی قدیمی مینشیند ، کمی با آب بازی میکند و چهار کنج حوضچه و کاشی های آبی رنگش دقیق میشود تا عاقبت ماهی گلی را پیدا میکند سپس لبخندی بر کنج لبانش به مهر مینشیند و شروع به ناز دادنش میکند ناگه صدای چهچه‌ی بی موقع و بی وقت قناری فضای خانه ی قدیمی را پر میکند و سکوت شبانگاه جر میخورد ، مریم از ترس قرقرهای خان جون سریع از سرجایش برمیخیزد و پابرچین پابرچین سمت ایوان میرود تا هرچه زودتر خودش را به رختخواب برساند که با صدای لرزان و حنجره ی خشک و مریض خان جون درجا خشک میشود 
_مریم!!.. مریم باز کجا رفتی ذلیل مرده ؟ برام یه لیوان آب بیار ببینم..
_رو ایوانم خان‌جون رفته بودم دسشویی ، الان یه لیوان آب میارم براتون 
_دختره‌ی چشم سفید بیا بگیر بخواب ، نصف شبی منو زابراه کردی 
صبح که رسید شهر در عطر بهاری پیچیده شده بود ولی قناری در قفس با گردنی شکسته برای همیشه تا ابد خاموش شده بود و درون کوچه ی آجرپوش و قدیمی حین سلام و علیک همسایه‌ها با خان‌جون بود که تمام هوش و حواس مریم به شکم برآمده‌ی دخترک همسایه جلب شد لحظاتی بعد وقتی سر سفره ی گلدار درون اتاق نمور کنار خان‌جون نشسته بود همچنان نگاهش به روبرو و جایی نامعلوم در همان اطراف خیره و مات و مبهوت مانده بود و درحالی که چشمانش گشاد و نگاهش عمیق گشته بود با لحنی متفکرانه و عمیق پرسید
_باردار بود!؟نه؟
_آره ، خب که چی! دخترجون بشین غذاتو بخور ، چند ساعت دیگه سال تحویل میشه ، نمیخوای هفت سین بچینی ؟ 
مریم غرق در افکارش ساکت ماند
در این لحظه ماهی قرمزِ از درون حوض به بیرون جهید و به روی کاشی های حیاط تقلا کرد و به این طرف و آن طرف کوباند خودش را و عاقبت جان داد  
 هنوز نگاه مریم محو و خیره به گل های سرخ قالی غرق در حسی حسدورزانه بود که درِ هال باز شد و نسیم، آرام صورت مریم را ‌بوسید. 
خان جون خوب میدانست که مریم باز نقشه ای در سر پرورانده.
کمی بعد
مریم عرق‌کرده چشمانش را باز کرد و یک‌راست چشمش به گل شمعدانی غریبۀ لب حوض افتاد. که گلبرگ های صورتی اش در وزش نسیم می‌لرزید. سپس به آرامی پشت سرش را نیم نگاهی انداخت تا از خواب بودن خان جون مطمئن شود ، پاهای پرانتزی‌ خان‌جون باز مانده بود و لب‌های چروکش که مثل نان بیات از دهن افتاده بود، جمع شده بود. جایی خشک و جایی خیس شده بود. مریم که برخلاف خان جون تخت نداشت و بروی تشک کهنه اش بروی زمین میخوابید بی وقفه بدنبال یافتن راهی برای سرگرمی و سرنرفتن حوصله اش بود ، او از بس که به چهار کنج فرسوده ی اتاق نگاه کرده خسته و بی رمق گشته یکبار به تمام حرفهایی که در آخرین روز حضورش در آسایشگاه از دهان خانم مظلومی شنیده بود فکر کرد سپس ،او از پنجره ی چوبی و زهوار دررفته ی اتاق به بند رختش در حیاط نگاه کرد ، او لباس مانتوی سفید مخصوص پرستاری را که مخفیانه به خانه آورده را شسته و لابه لای رخت های دیگر بروی بند آویزان کرده ولی نگرانی و دلهره امانش را بریده ، که مبادا خان جون حواسش به آن جلب شود و دستش رو شده و رسوا شود ، نگاهی به خان جون میکند که با لباس‌های نو روی تخت آهنی زنگ‌زده‌اش دراز کشیده ، دامنش را که بالا رفته بود، برایش پایین انداخت در همین لحظه او در خواب به‌قدری تند تند نفس نفس می‌زد که از شدت خِرخر گلویش به سرفه افتاد.
مریم خودش را به خواب زد اما درونش حسی لذت‌بخش آمیخته به درد و سوزش داشت. یک گوشش به صداهای درون اتاق بود و اینطور از صداها بر می‌امد که خان‌جون دندان‌های عملی‌اش را از کاسۀ آب بیرون کشیده. عصایش را که به تخت تکیه داده بود را، به دست گرفته تا رادیو را روشن کند و لحظه ی تحویل سال پای سفرۀ هفت سین بنشیند ولی همان ملغمۀ احساسات او را واداشت پنج دقیقه روی سنگ توالت فرنگی بنشیند. وقتی خان‌جون از دستشویی بیرون آمد، چند دقیقه‌ای می‌شد که رادیو منفجر شده بود و سال، تحویل شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد. لب حوض وضو گرفت. مریم در اتاق نبود همچنین گل شمعدانی و لباس سفید پرستاری و ماهی قرمز درون حوض و صدای قناری در قفس سر جایش نبود، ولی پایبند به حرف خودش که می‌گفت: «در پیری هیچ چیز زیاد عجیب نیست» بی‌اهمیت بلند شد. قاب عکس شوهر مرده‌اش را با گوشۀ‌ چارقدش پاک کرد و آن را وسط سفرۀ هفت‌سین گذاشت. سپس عکس نوه‌‌ی مرحومش را از لای بقچه اش در زیر تخت درآورد و از روی شیشه ی ماتش کمی آنرا نوازش کرد و مجددا همانجا پنهان کرد تا مبادا چشم مریم به آن بی‌افتد و باز دچار آشفتگی روحی روانی و پریشانی شود خان‌جون به‌زحمت روی زمین کنار سفره نشست. قرآن را از روی رحل برداشت و زیر لب دعا خواند. مریم غیبش زده بود و غیبتش طولانی شده بود همان وقت که مشغول شمردن اسکناس‌های لای قرآن بود که همان‌جا کهنه شده بودند، حتی هفت سین هم مانند هرگوشه ی خانه بی رنگ و فرسوده بنظر می آمد گویی ۱۳ سال در آنجا خاک خورده باشند مریم با دستپاچگی وارد اتاق شد ، نگاهش همه چیز را لو میداد و خان‌جون بجای قرقر زدن اینبار به او سال جدید را تبریک گفت و سپس پرسید
_ذلیل مرده باز چه دست گلی آب دادی که اینطور هراسون وارد اتاق شدی؟
_هیچی ارواح خاک آقاجون 
در همین لحظه تلفن زنگ زد ، فامیل ها یکی یکی زنگ زدند و عید را از آن طرف دنیا به پیرزن و مریم تبریک گفتند. اول عمه بزرگه بعد عموهای مریم و آخر سر هم خاله‌ی مریم یک به یک سلام و احوال پرسی کرده و تبریک سال نو گفتند . و طبق معمول دوباره همه از خان‌جون و مریم به ترتیبی که زنگ زده بودند، خواسته بودند که بیایند آن‌جا و با آن‌ها زندگی کنند و باز پیرزن چندبار عصایش را به زمین کوبیده بود و مخالفت کرده بود، و وجود مریم را دلیلی برای نرفتن و ماندن در وطن برشمرده بود 
در این لحظه مریم دستش روی شکمش و حواسش ناکجا است گویی بدنبال چیز غیر معمولی در شکمش میگردد و یا اینکه ادا اطوار زن های حامله را در میاورد هرچه است برای کسی اهمیت ندارد چون خان جون امسال با دخترِ خواهرزاده‌اش که فقط سه سال داشت، تلفنی حرف زده بود. و نوه‌ی خواهرش شیرین‌زبانی کرده بود و خارجکی چیزهایی گفته بود و پیرزن ذوق کرده بود و یک عالمه قربان صدقه‌اش رفته بود.
مریم که گوشی را گرفته بود و شیرین زبانی بچه‌ی دخترخاله‌اش را شنیده بود دلش حسابی حوص بچه کرده و برای داشتن بچه دلش پر کشیده بود. همان موقع یاد قدیم‌ها افتاده بود. همان‌ موقع که همسرش در جنگ مفقود گشته بود و آن روزهای سخت که او دلخوش بدنیا آوردن فرزندش بود ، وهفت سال پس از ان که در کنار پسرش احساس خوشبختی می‌کرد. و امان از جبر روزگار . عاقبت آن روز نأس و حادثه ی شوم به وقوع پیوست و یک شب سرد و تیره دیواری از جنس فاصله ها بین او و فرزندش فاصله انداخت ...
یادآوری خاطرات تلخ مریم را آشفته کرد و پریشان خاطر و آشفته حال به حیاط رفت و مثل بچگی هایش از بی حوصلگی چفت درب را باز کرد و مخفیانه از درز باز مانده ی درب به رفت و آمدهای همسایگان زول زد و عاقبت مریم از صدای خندۀ چند بچه که با لباس‌های نو توی کوچه می‌دویدند، سر نشاط آمد ، چشمش به جوجه کلاغ آواره ی شهر افتاد که غمگین و افسرده گوشه ی بن بست کوچه کِس کرده و گردنش را کج بروی بالش گذارده ، کمی دقت کرد ، ناامیدی را در چشمانش دید ، دلش به‌رحم آمد و جوجه کلاغ را گرفت و در قفس قناری گذاشت. 
کمی استراحت کرد ، و در چرت بعداز ظهرش بود که خوابی شیطنت وار دید وقتی به بیداری رسید برّاق بلند شد قوطی وازلین را پیدا کرد و یک مشت وازلین برداشت و خوب لولای زانوهای خان‌جون را روغن‌کاری کرد تا موقع راه رفتن نرم‌تر صدا دهند. 
شش هفته از سال نو گذشته بود. پیرزن برای چهارمین بار وقتی که برای نماز صبح بیدار شده بود در عین تعجب مریم را روی ایوان نقش زمین یافته بود که شبانه حالت تهوع و استفراغ پیدا کرده بود. شکم مریم بطرز مشکوکی ورم کرده بود و کمی سفت شده بود که اوایل برای علاجش بادرنجوبه نوشیده بود که بسیار بادشکن است، ولی ابداً افاقه نکرده بود. خان جون با شمع کارگاهی اش دریافته بود که مریم به تازگی‌ها با اشتهایی سیری‌ناپذیر ترشی‌های چند سال مانده در انبار را می‌خورد و گاهی به شوق لواشک و آلوچه ترش‌هایی که کیلو کیلو از مغازه‌ای ناآشنا خریده بود، از خواب بیدار می‌شد. یواشکی به دور از چشمان او دربِ یخچال را باز می‌کرد و همان‌طور سرپایی مقابل یخچال می‌ایستاد و آتش درونش را سرد می‌کرد.
خان‌جون وقتی دریافت که یکی از ملاحفه هایش گم شده به تفتیش مخفیانه ی انبار پرداخت ، و شیشه ی مربایی خالی را کنج انبار یافت که درونش تست بارداری بود ولی هنوز از آن استفاده نشده بود، خان جون چند مشت آب سرد، محکم به صورتش کوبید و به تصویر چروکیده‌اش در آینه نگاه کرد. عرق از پیشانی صاف آینه سرازیر شده بود. همه چیز درست بود جز آن که خودش زنده و دختر عزیزش باردار بود.
 
وقتی برای درد سر نداشت پس به کسی چیزی نگفت و به روی مریم هم نیاورد ، در عوض روز به روز از چشمان مریم افتاد و کمرنگ و محو شد ، آنقدر که دیگر وجودش برای مریم قابل لمس نبود درمقابل اما مریم ابداً حس سرخوردگی نداشت چون برای هر چیزی حتی بازخواست شدن زیادی دیر بود.
 برعکس هر بار که مریم به یاد خواب شیطنت‌آمیز شب عیدش می‌افتاد، به قاب عکس نوجوانی اش، زیر زیرکی نگاهی می‌کرد و از شدت خنده مجبور می‌شد تظاهر به سلفه کند تا خان جون باز برای خندیدن های بی موردش قرقر نزند 
اوایل پاییز بود که مریم بی مناسبت و بی مقدمه خانه‌تکانی مفصلی کرده بود و همان موقع بود که از میان خرت و پرت‌های انبار همان گهوارۀ قرمز گل‌دار را که برادر کوچکش در آن تاب می‌خورد، بیرون کشیده بود و آن را گوشۀ اتاقی گذاشته بود که پرده‌هایش را انداخته بود تا کاملاً سری بماند. مریم هر بار که به بهانه‌ای از خانه بیرون می‌رفت، زیر چادرش به دور از چشم همسایه‌ها اسباب‌بازی‌ بچه‌گانه ‌می‌خرید و چون نمی‌دانست بارش پسر است یا دختر، هم عروسک می‌خرید و هم تفنگ و حتی این روزها جرأتش زیاد شده و با اعتماد به نفسی عجیب بروی صندلی راحتی‌ خان جون لم میداد و، هم دخترانه می‌بافت و هم پسرانه. مریم با هیجان زیاد کانال‌های تلویزیون را عوض می‌کرد و روی هر شبکه‌ای که صحبتی از زنان و زایمان بود می‌ایستاد و با دقت نگاه می‌کرد. دیگر بدون مصرف داروهای ضد میگرن سر دردهای مرگ‌آورش را تحمل می‌کرد و خودش سرخود قرص‌های زیر زبانیِ فشار خونش را در سنگ مستراح ریخته بود تا مبادا به نوزادش صدمه‌ای وارد کند. مدتی بود لباس‌های گشادتر می‌پوشید و بسیار مواظب بود چاک چادرش قدِ تنگ‌نظری مردم از هم باز نشود. به طوری کاملاً آشنا سنگین بود و از شنیده هایش در طی زندگی آنقدر می‌دانست دیگر زمان زیادی باقی نمانده است و باید به‌تنهایی آماده می‌شد .مریم بشکۀ قیر کنار حیاط را با همۀ حلال‌ها و مواد پاک‌کنندۀ مغازۀ اکبر آقا شسته بود. آن را به‌تنهایی تا حمام غلتانده بود و تا کمر از آب داغ پر کرده بود. و با ترس خودش را از روی چهارپایۀ آهنی در بشکۀ قیر غوطه‌ور کرده بود. دقایقی را در سردر گمی گذرانده بود و عاقبت مریم بی‌حال بچه را از آب گرفته بود و مثل دندان‌های عملی‌ خان جون به زحمت سمت دهانش برده بود. پیشانی‌اش را بوسیده بود و نافش را با قیچی که روی اجاق گاز، استریل شده بود بریده بود. نوزاد را جایی امن میان ملحفه‌های تمیز گذاشته بود. و با قیچیِ آهن‌بر زنگ‌زده ای بشکه را بریده بود. و از شدت ضعف بی‌هوش کف حمام افتاده بود.
 
چند ساعت بعد مریم و پسر بچه‌ای ملوس هر دو سالم روی تخت زنگار زده ی خان‌جون دراز کشیده بودند. مریم قاب عکس قدیمی پسر کوچکش داوود را مقابل نوزاد گذاشت و بچه را با شوق به اسم او یعنی داوود صدا ‌زد. امتحانی چند مرتبه تلاش نمود تا به نوزاد شیر دهد اما شیری درکار نبود ولی طوری وانمود نمود که نوزاد سینۀ او را به دهان نگرفته. صدای آشنایی به گوشش رسید ، گویی یک صدا از درون حیاط پرسید؛
 کی اونجاست؟ 
مریم نگاهی به حیاط کرد اما کسی را ندید اما چشمش به یک چوب دستی افتاد که هرگز ندیده بودش تاکنون . چوب دستی روی ایوان تکیه به دیوار زده که پلیس زنگ خانه را زد. همسایه‌ها و پیرمرد دوچرخه سوار که خودش به پلیس زنگ زده بود، دور خانۀ ی او جمع شده بودند. مریم با شیشۀ شیر در را باز کرد. جمعیت از دیدن مریم و نوزادی که در بغل داشت شوکه شدند و مریم کاملاً خون‌سرد به جمعیت نگاه کرد. چند پلیسِ مسلح با احتیاط وارد خانه شدند و یک افسر پلیس داشت به مریم چیزهایی می‌گفت که همۀ پلیس‌ها این موقع‌ها می‌گفتند. مریم بدون آن‌که چیزی شنیده باشد، سرش را توی خانه برد و بغض کرده سیزده بار اسم خان جون را صدا زد در حالیکه خودش بهتر از هرکسی میدانست خان جون سینزده سال است که فوت شده و تنها یاد و خاطراتش است که همچنان در خانه باقی ست. سرانجام در لحظات آخر بود که توانست شانه ی چوبی موههایش را در کنار آیینه ی کوچکش لابه لای مانتوی سفید و اتو کشیده ی مخصوص پرستاران بپیچد و بدون معطلی دست بسته و چادر پیچ، عقب ماشین پلیس چپانده شد تا همه چیز در مورد نوزادی که به تازگی در محل دزدیده شده بود روشن شود. 
سپس در متن غمزده ی حیاط ، شیشه ی شیر شکسته کنار لبه ی حوض بود و شیر سفیدی که از شکافهای بین کاشی ها پیش رفته و مسیرش سرآخر به زیر پای گلدان شمعدانی ختم شده بود. شمعدانی نیز بی جان و خشکیده ، زیر سایه بان درخت بید و مجنون به خواب رفته بود ، کمی بالاتر نیز گربه سیاهه خانه بر شانه ی دیوار نشسته و چشم به قفسی بی پرنده دوخته بود و حوضچه بی آنکه ماهی گلی داشته باشد خشکیده بود و لبالب از برگهای زرد و غمگین سرریز بود

نوشته شهروز براری 
صیقلانی . شین براری صیقلانی. 

برچسب‌ها: مریم السادات, داستان شماره ششم, شهروز براری صیقلانی, شین براری صیقلانی
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

بقلم شهروز براری صیقلانی نویسنده ی اثر ادبی شهر خیس . نشر ارشدان ، 

♦♦♦♦اپیزود نیلیا ♦♦♦♦              

همواره پاییز برای افسردگان ِ این شهر ، غم انگیزتر ورق میخورد ، با گذر روزها در خزان به مرور و پیوسته نشاط و طراوت از درختان توت درون باغ ابریشم‌بافی به آرامی رخت بربست و برگ برگ درختان شهر زرد شد و ماه آبان به دو نیم قرینه گشت ، تاریکیِ شب شهر را در آغوش کشید ، در دل شهر سکوتی معنادار حاکم گشت، گربه ی سیاه و پیر نگاهش به آسمان چسبید ، قدم های طوفان همیشه بی صداست ، چنین سکوت سردی برای پاسبان پیر آشناست. این سکوت بمنزله ی نهیب و عربده ایست که رسیدن طوفان را بیصدا فریاد میزند. 

تاریکی شب را جرقه‌ی کبریت صاعقه ای روشن میکند ، عمود شب در گلوی افق فرو میرود ، باد سرکش و کهلی وارد شهر میشود و در هر کوچه پس کوچه ای میوزد و از فراز رودخانه ی زر میگذرد وارد مسیر پرپیچ و خم محله ی ضرب میشود و راهیِ دل تاریک و خوف انگیز باغ ابریشم‌ میشود برگ برگ شاخسار درختان توت را هرس میکند شاخه های ضعیف و خشکیده را میشکند و به هر گوشه ای پرت میکند ، به ساختمان نیمه مخروبه ای میرسد که دیرزمانی کارخانه ابریشم بافی بود و سالهاست که از کار افتاده و مطرود و دوراز نظرها به حال خودش رها شده ، باد از هر شکاف و دروازه ای به داخلش هجومی ناباورانه میبرد پنجره های کهنه و چوبی را بر هم میکوبد ، صدای جغد در عمق باغ میپیچد و بر اضطراب دخترک نوجوان بنام نیلیا می افزاید شیشه ای از چهارچوب چوبی پنجره اش جدا گشته و بروی زمین می افتد و با صدای شکستنش دلهره ‌ی دخترک را صد لحظه میکند. باد بی مهابا و آشوب زده خودش را به هر درب و دیواری میکوباند و وحشیانه خودش را به پنجره ی چوبی و ترک خورده ی اتاقی متروکه میکوباند ، آنسوی پنجره‌ ، دستان معصوم نیلیا از خواب بیرون مانده از صدای طوفان ناگزیر بیدار میشود ، دستانش را که خواب رفته کمی با دست دیگر تکان میدهد، مادربزرگش بیدار و مشغول خواندن نماز است ، او چند صباحی ست از آغوش مادرش جا مانده قطره اشکی در چشمانش حلقه میزند بغضی لجباز و همیشگی در گلویش خانه میکند ، سفیر باد در عبور از باغ متروکه ی ابریشم‌بافی زوزه میکشد ، نیلیا دستانش را جمع کرده و خودش را دو دستی در آغوش میکشد ، و در عالم خیالاتش برای خودش رویا میبافد ، در تخیلش درون دشت سبز و بی انتهایی قدم میگذارد اسبی سفید در دوردست بچشمش مینشیند ، در لابه لای انبوهی از شکوفه های گل او شکوفه ی گل همیشه عشق را میابد و همزمان عطر شیرین و خوشی به مشامش میپیچد ، و در خواب از سر خوشحالی بی اختیار لبخندی میماسد بر لبش ، و به خیال خامش میپندارد که این عطر خوش شکوفه ی گل همیشه عاشق است. بیخبر از انکه آنرا مدیون عطر نفتالین های زیر رخت خواب مادر بزرگش است. 

لحظاتی بعد اولین قطرات باران بر سر بی چتر شهر میبارد و سرانجام ابرهای سیاهی که مدتها بالای شهر ایستاده بودند بر سر شهر میبارند وزش باد بورانی شدید همه جا را پرآشوب و پریشان میکند . آخرین برگهای درختان درون باغ محتشم نیز زیر شلاق و تازیانه ی بیرحم طوفان از شاخسار درختان جدا میشود و سنگفرش های باغ از ریزش برگریز های زرد و خزانزده تن پوشی جدید میپوشد . طوفان نیمه شب اولین قربانی اش را درون باغ محتشم میگیرد و ناغافل جوجه کلاغی نگون بخت را از درون لانه اش در نوک کاج بلند می رباید...

جوجه کلاغ که از درک حادثه عاجز مانده بخیال خامش موفق به پرگشودن و پرواز شده ، اما دریغ که پروازش توهمی بیش نیست و در حقیقت امر او همچون برگ خشکی که از شاخه اش رها گشته، اسیر دستان بادِ سرگردان و خشمگین شده و طوفان بیرحم‌تر از آن است که اورا به لانه اش برگرداند او که در حال سقوطی آزاد سمت عمارت چوبی کلاه فرنگی است به لوجنک بالای شیروانی برخورد میکند و برای لحظاتی چشم در چشم گربه ی زیر شیروانی میماند ، محو سبیل های بلندش در فکر فرو میرود و نمیداند که چنین رویارویی و دیدار سرزده ای خوب است یا که بد؟ گربه سمتش خیز برمیدارد و جوجه کلاغ از ترس با دستپاچگی و سراسیمگی خودش را از شیب سقف سُر میدهد و پس از سقوط هایی کوتاه و بلند بروی بوته ی شمشاد در حاشیه ی رودخانه‌ی گوهر پرت میشود. او درمانده و هراسان به زیر چتر و دامنه ی شاخسار شمشادها پناه میگیرد و بی اختیار از شدت ترس تمام پر و بال خیسش شروع به لرزیدن میکند ، بی وقفه باران بروی شمشادها میبارد و قطارتش دو به دو و گروهی بر سرش میچکند و از انحنای منقار کوچکش سر خورده و پایین میروند نگاهی با دلهره به بالای سرش میکند ، در سیاهی شب بسختی میتواند لانه اش را نوک کاج بلند تشخیص دهد ، صدای قار قار مادرش را در میان زوزه های باد تشخیص میدهد اما افسوس که هنوز قادر به سردادن قارقار نیست. غمی بی انتها سراسر وجودش را در بر میگیرد نگاهی به پایین و سمت مسیر رودخانه ی گوهر میکند شدت عبور جریان آب او را وحشتزده میکند باورش سخت است گویی در دره ای از ناباوری ها سقوط کرده باشد . لحظاتی بعد بچه موشی از عمق سوراخِ زیر درخت ظهور کرده و با دیدن جوجه کلاغ ترسیده و با قدمهای تند و تیز ناپدید میشود. جوجه کلاغ به شباهت و تفاوت ها می اندیشد ، و اینکه موش نیز همچون گربه ی زیر شیروانی سبیل دارد اما این کجا و آن کجا .

طوفان فروکش میکند و صبح آرام و دل انگیزی اغاز میشود   

 پسرکی دخترنما از اتاق کرایه ای اش، خارج شده و روانه ی روزمرگی ها در روز جدیدی میشود، تا با قدی بلند ، نگاهی گیرا در تک تک لحظات جاری شود. او درد بی انتهای خود را ، پشت چهره ی دخترانه خوشرو و خندان خود، پنهان میکند . شهر پر شده از قرارهای دو طرفه ای که یکطرفش نیامده ، طرف دیگر نیز دلشکسته و خیره به بازوی جاده ماتش برده و به کُندی ثانیه ها را طی میکند تا بلکه چشم انتظاری هایش ته بکشد . 

توجه ی سوگند به دخترکی خردسال نشسته در ایستگاه اتوبوس جلب میشود ، دخترکی دانش اموز که پاهایش را در هوا تاب میدهد و خیره به‍ کفشهای کتانی سفیدش مانده ، گویی نگاهش از تازگی کفشهایش راضی و سرمست است . درون اتوبوس درون شهری دخترکی دبیرستانی سرش را تکیه به شیشه ی بخارگرفته ی اتوبوس زده و ناگاه در ذهن ناخودآگاهش سوالی میشود مطرح ، سوالی سخت تر از هر کنکور . او از خودش میپرسد که درون مدادرنگی مداد سفیدرنگ چه کاربردی دارد و در نهایت در یک تحلیل احساسی میگوید؛

سفید یعنی زلال و پاک ، همچون دل من . به جرم زلال بودن هرگز دیده نمیشود و بلامصرف میماند. شیشه هم اگر لک نداشته باشد دیده نمیشود...

آهی از ته وجود میکشد و چهارراه علم و ادب پیاده میشود

  پشت دیوارهای بلند و آجرپوش در نوک کاج بلند سمت باغ محتشم کلاغی با بیقراری پیاپی قارقار میکند . گویی که به سمت دکل مخابراتی که بتازگی کنارش نصب گردیده قار قار فحاشی میکند شایدم میپندارد که شب پیش این دکل بوده که جوجه کلاغش را ربوده . 

در محله‌ی ضرب در پستوی باغ ابریشم‌بافی درون فضایی محصور و مطرود پشت دیوارهای آجرپوش و بلند بنای فرسوده ی کارخانه ی قدیمی و مرموز همچنان باقی ست ، که از تیرس نگاه اهالی محل دور مانده و سالهاست که پس از تعطیلی باغ ابریشم بافی تمامی مسیرهای ورود و خروج به باغ مسدود و بن بست شده ، حرفهای مبهم و دلهره آوری از اتفاقات درون باغ بین اهالی نقل میشود ، که هر فردی را از کنجکاوی و حضور در انجا باز میدارد ، اما برخلاف تصور عامه ی مردم زندگی در شکل و شمایلی متفاوت در آنجا جریان دارد و پیرزنی بهمراه نوه اش (نیلیا) در آنجا ساکن هستند ، نیلیا دخترک یتیم و نوجوان چشمانش را بروی روشنایی صبح میگشاید مادربزرگش نشسته بر سجاده ی نماز و پس از اقامه ی نماز صبح مشغول دعا خواندن برای شفاء بیماران است و نیلیا طبق روال معمول شروع به صحبت کردن برایش میکند ؛

راستی...مادرژون اینو یــادَم رفتش تا بگم.. اگه بدونی ، چــــی شده! باورت نمیــــشه! من تازگیا با یه خانم جوان و خیلی مهربون آشنا شدم که باهاش حرف زدم و اون هم برام از خودش کلی حرف زد

مادربزرگ سر و ته دعایش را سریعا سرهم می آورد و یک؛ الهی آمین. نیز زیرلب زمزمه کرده و با تعجب سوی نیلیا میپرسد؛ 

– خانم؟. کدوم خانم؟ بازم واسه خودت توی تنهایی نشستی و رویا بـافتی؟ پس کــِی میخوای بزرگــ بشی؟ تا از این کارات دست برداری !..  

_ ؛ نه...نه..باوَر کُن اینبار رویا نبافتم ، و این‌یکی دیگه دوست خیالی نیستش، باوَر کُن راسـت میگــم. اسمش هاجـرِ و خیلی مهربونه، خیلی هم از من بزرگتره ، اما لباساش عین ما نیست، و لباسای محلی و خیـــلی قشنگی میپوشه ، تمام لباساش با همدیگه سط و یکدست هماهنگ خودشم خیلی خوشگله.

 _: خُب ، از کجا میدونی اسمش هاجرِ؟ از کجا میدونی مهربــونه ، اصلا ازکجا میشناسیش ؟  

_: توی صَفِ نانواااایی....! (کمی مکث و نگاهی زیرچشمی به مادربزرگش میکند و سریعا حرفش را تغییر داده و میگوید) ؛ نه! نه! من که هرگز نانوایی نمیرم تا بخوام توی صف نانوایی با کسی آشنا بشم منظورم کنار چشمه ی آب بود ، آره اونجا باهاش آشنا شدم 

_یعنی اون حرفاتو شنید و باهات حرف هم زد؟

_آره آره باور کن مادرژونی . برای خودمم عجیب بود اولش . بعد فهمیدم هاجــَـــــر تازگیا اومده ، توی باغ هلو ، پیش اون پیرزن ثروتمند و تنها، هاجر خیلی ساده و خوش‌قلبه . اسم منو اشتباه تلفظ میکنه ، و هربار یه چیز میگه. یه بار میگفت نورییا ، یه‌بار_لیلیا ، اینقــدر خوشحال میشه که منو میبینه. 

_مگه چند بار تا حالا دیدیش؟ مطمئنی که با تو همکلام شده بودش؟ شاید داشت با کسی حرف میزد و تو به اشتباه خیال کردی که مخاطبش خودتی 

_اره اره مطمئنم ، مگه من چه مشکلی دارم که برات عجیبه اینکه کسی باهام دوست شده باشه! 

_وقتی داشت حرف میزد تو شنیدی که اسمت رو برده باشه؟

_ پس چی!.. معلـــومه که اسمم رو گفت و با من حرف زد . تازه همش حرفای جالب‌انگیز میزنه ، چندی پیش منو دید و روبوسی کرد و بی مقدمه گفتش: واای الهی زیارتت قوبیل (قبول) باشه ، رسیدی به مَـنقَـل اقا ، مارو هم فراموش نکن ، واسه ما دوعا بوکون . انشالله بری خاج ، و خاج خنوم بشی. من گفتم : آین چرت و پرتا چیه میگی هاجر؟ گفت: مگه داری نمیری زیارت ؟ گفتم؛ نه!.. گفت: خب اگه داری نمیری مشهد واسه زیارت ، پس چرا چمدون دستت گرفتیا؟ گفتم: اینکه چمدون نیست ٫٬ این کیس ویلون هستش. منقــَل آقا یعنی چه؟ باید بگی مرقد آقا. درضمن ،خاج نه ، باید بگی : حَج ، و حاج خانم. گفتش: هــا ، آره هامونی که تو گوفتی درسته .اما چرا نونوا ، وا نکرده خودشو؟ خندیدم گفتم که نانوا که خودشو باز نمیکنه ، بلکه نانوایی را باز میکنه بعدشم چون امروز سینزدهم هستش و نانوایی تعطیله . بعدگفت که پس میره محله ی بالایی تا نان بگیره ، منم خندیدم گفتم : خب آخه محله ی بالایی هم که بری باز امروز سینزدهم هستش. و تعطیله و فقط نانوایی سمت چشمه باز هستش که اونم چون تازه وارده ازم پرسید که چشمه دیگه کجاست؟ بعدشم تا چشمه قدم زنان رفتیم. 

(مادربزرگ از بالای عینکش نگاهی مشکوک به او انداخت و سری تکان داد) و گفت؛ 

  نیلیا تو که گفته بودی لب چشمه اونو میبینی ، پس چطور آدرس چشمه رو بلد نبود؟ نیلی: واای مادرجـــــونی همش ، میخوای منو دروغ کنی ، اصلا دیگه برات هیچی تعریف نمیکنم .   

کمی بعد ...

درون شهر ، گربه‌ی حنایی رنگ ،از خواب برگشته به هوشیاری .و از شکاف سقف زیر شیروانی ، خارج میشود ، بدنش را کشو قوسی ، میدهد ، و خمیازه‌ای میکشد. از روی سقف به لبه‌ی دیوار می‌رسد . از آنجا به بازارچه‌ی چوبی زرجوب ، نگاهی میکند . ظاهرا زندگی درون بازارچه جریان ندارد و همه جا سوت و کور است.اما بازارچه که جایی نمیتواند برود. پس هنوز سرجایش مانده. اما پس چرا ، اثری از دکه های چوبی و جنب‌و‌ جوش همیشگی نیست!.. تنها رفته‌گر با جاروی دسته‌دارش ، آنجا ایستاده. پس بی‌شک باز بازارچه‌ی میوه و سبزیجات ، به روز جمعه‌ی خلوت رسیده. گربه‌ی حنایی به مسیرش ادامه میدهد . و از لبه‌ی باریک دیوار به پایین می آید. رخ‌در رخ دکه‌ی کباب‌فروشی ، صاف و بحالت ، ایست خبردار می ایستد. نیلیا درون افکارش سرگرم اندیشیدن به تناقضات میشود و خودش را به دستان ذهن ناخودآگاهش میسپارد    

نیلیا: مادرژون راستی ، من دیروز غروب ، هاجر رو دیدم . یه چیزی بهم گفت!.. ولی من جوابی نداشتم بهش بدم. اون نگران بود و همش نگرانیش رو مخفی میکرد. همش این دست و اون دست میکرد. آخرش دوتایی قدم زدیم رفتیم سمت اون درخت بزرگ بید و مجنون .توی مسیر هاجر بهم گفت که یه چیزایی فهمیده!..  

مادربزرگ: چه چیزایی ؟ راجع به کی ؟ 

 نیلیا؛ راجع به زمان. اون میگفت که از شب حادثه‌ی آتشسوزی ، دیگه ساعت مچی‌ اش ازکار افتاده. و حتی داخل باغ هلو هم ، عقربه‌های هیچ ساعتی نمیچرخه . اما فقط راس ساعت شش عصر ، صدای زنگ آونگ ساعتی قدیمی بگوش میرسه. اون میگفت داره به یه چیزایی شک میکنه. 

 مادربزرگ: تو که بهش چیزی نگفتی؟  

نیلیا؛ نه. اما چرا!.. یه چیزایی گفتم راجع به .... مادربزرگ؛ به چی؟  

نیلیا: به اینکه منم یه چیزای عجیبی رو فهمیدم که هرگز به کسی نگفتم .  

مادربزگ: چه چیزای عجیبی؟ خب میتونی به من بگی؟  

نیلیا: اینکه وقتی کوچولو بودم ، و هنوز با مادرم بودم ، مادرم همیشه قد منو اندازه میگرفت . وزن منو هم میکشید و مینوشت. 

مادربزرگ: خب این کجاش عجیبه؟ 

 نیلیا : آخه... آخه بعد از اون من قدم بلند شده ولی وزنم ، نه!.. 

مادربزرگ: خب اینکه عجیب نیست. 

نیلیا؛ آخه... آخه چطور بگم !... ما دیروز رفتیم توی بازارچه و خودمون رو .... مادربزرگ؛ خودتون رو...چی؟

  نیلیا؛ خودمون رو... خودمون رو وزن کردیم. (مادربزرگ با شنیدن این حرف ، با ناراحتی و افسوس چشمانش را بست و نگاهش را برگردانید و با عصبانیت ، آهی کشید) 

 نیلیا: و اینکه آخه ، اونم مثل من... مثل من.... مثل من ۲۱ گرم بود. این عجیبه!.. خب عجیب نیست؟ 

 مادربزرگ: تمومش کن این حرفای بی ربط رو. نیلی: بعدش هاجر رو بردمش لب چشمه ، از پله ها پایین رفتیم .. اولین باری بود که چشمه ی ما رو دیده بود... لب چشمه یه دوست جدید دیگه ، هم پیدا کردیم. ( مادربزرگ با حالتی متعجب و چشمانی درشت ، خیره به نیلیا ماند، گویا اصلا از چنین مسئله‌ای خوشحال نبود. ) 

 نیلیا؛ اسمش آمنه بود. میگفت اهل ، یه شهر دوره . غریبگی میکرد . اما میگفت ، توی محله‌ی ساغر ، زندگی میکنه. اصلا معلوم نبود که چی میخواد بگه . چون مث دیوانه‌ها با خودش حرفایی میزد. هاجر گفتش که ، احتمالا آمنه ، از حرفای بی ربط و پاره پاره.اش منظوری داره.   

مادربزرگ: خب مگه چی میگفت؟

  نیلی؛ میگفتش که ”یه غروب ، بعد نانوایی، وسط خیابون، گربه‌ی حنایی ، صدای ترمز، راننده‌ی مست، یه ماشین قرمز ، شوهرم رفته، کلیدام گمشده، اینجا چی میخواستم؟ “ بعدش میرفت توی فکر. درضمن میگفت ؛ از، تاریخ روزی که تصادف کرده ، بیست سال به عقب برگشته... راستی مادرژون برام یه سوالی پیش اومده اینکه ساعت دیواری ما چرا کار نمیکنه ؟ 

_کی گفته که کار نمیکنه؟

–منو گول نزن مادرژونی من دیگه بچه نیستم ، و هاجر بهم گفته که ساعت باید سه تا عقربه هاش همیشه تیک تاک کنه و بچرخه ، تا زمان جلو بره ولی ساعت ما اصلا تیک تاک نمیکنه و صدا هم نمیده و حرکتم نداره تازه عقربه هاش افتاده پایین ، وااای مادرژونی تازه فهمیدم که عجب بدشانسی هستیم ما . واای چه مصیبتی گریبان‌گیر ما و این باغ شده 

_چی بدشانسی؟ مصیبت؟ چی چی میگی دخترجون ؟ 

–چطورتا حالا متوجه‌ی این نشدی مادرژون! الان که ساعت ما عقربه نداره و نمیچرخه ، زمان چطوری جلو بره؟ ها؟ اگه زمان نتونه تیک تاک تاتی تاتی کنه و راه بره چطوری میخواد از پاییز و زمستون رد بشه تا به بهار برسه؟ ما توی زمان گیر افتادیم مادرژون... بیچاره پروانه ها چون دیگه این باغ سبز نمیشه و شکوفه نمیده ، گل در نمیاد ، درختا توت نمیدن ، کرم های ابریشم از پیله هاشون در نمیان ، بال در نمیارن ، پرواز نمیکنن ، پروانه نمیشن ... بازم بگم مادرژونی یا بسه؟ 

_دخترجون بزرگ تر از دهنت حرف میزنی ، و من جوابی برات ندارم امیدوارم هرچه زودتر حالت خوب بشه و برگردی پیش مادرت 

– من که حالم خوبه! اما خودمم دلم براش تنگ شده ، اصلا نمیدونم چی شد که یهویی مادرم غیب شد و من سر از این باغ ابریشم بافی در آوردم و شما هم برای اولین بار دیدم و فهمیدم مادرژونم هستی آخه مادرم بهم گفته بود که مادربزرگم فوت شده و توی این دنیا نیست ، میگمااا نکنه من یهویی مُرده باشم؟ و اومده باشم پیش شما!؟.. ممکنه مادرژونی نه؟..

_وااای سرم درد گرفت چه حرفای عجیبی میزنی آخه دخترجون 

–مادرژونی تورو خدا برام یه قصه ی درسته بگو.. تو رو خدا

_باشد

  

 

کمی بعد 

نیلیا از اتاق نمور و وهم آورش پشت ساختمان مخروبه و نیمه متروکه ی کارخانه وارد باغ میشود و آواز کودکانه ای را سرخوش و بی غم زیر لبی زمزمه میکند - با تن‌پوشی بلند و سفید –در عمق چشمان جغد مینشیند و میرود در دل باغ ‌. گویی پس از شبی طوفانی ، اینک هوای خوش صبحدم، امیدی نو در قلب او ریخته. _شاخه های خشکیده و شکسته ی درختان توت طی گذر سالها بروی هم انباشته شده و پیچک های رونده از همه ی تنه ی درختان در باغ بالا رفته ، نیلیا از گوشه ی پنهان سمت ضلع سوم و فرسوده ی باغ ابریشم‌بافی بروی شانه ی دیوار میرود و با روشی نامعمول و غیر عادی به کمک تیرچراغ برقی چوبی و کج از آن پایین می آید ، و وارد کوچه ی پر شیب و خلوت میشود . کوچه ای که در نظر وی دروازه ی ورودی به دنیای خارج از باغ محسوب میگردد . ابتدای کوچه گربه ای دم بریده همچنان خیره در سردی ِ صبح مانده – نیلیا در ذهن و تخیل رویاپرداز و تصورات فانتزی اش ، در تجسمی از افکار غریب و ناشناخته ی گربه، شروع به رویاپردازی میکند ، که گربه ی کنار تیر چراغ در چه فکری فرو رفته! 

 در نظرش گربه غرق در چنین افکاری میتواند باشد ؛ اینکه گربه اگر یک شب بتواند ماشین حمل کیسه های زباله را تعقیب کند و دریابد که ان همه کیسه‌ی پُر از استخوان های مرغ و ماهی بکجا میروند ، میتواند به رنج این روزهای سخت و بارانی و عذاب گرسنگی پایان دهد _

سپس از غالب گربه بیرون آمده و غرق در تخیلاتش سرخوش و شاد پیش میرود ، غافل از پشت سرش است که مادربزرگش با کوله باری از شک و تردید ، از کنار تیرچراغ و گربه رد شده – و پابه پای نوه اش از دور ، به او خیره مانده که مبادا در پیچ وخم کوچه های محله ی ضرب او را گم کند . حتی به چشمان خواب آلوده گربه نیز پُر واضح است که کاسه‌ای زیر نیم کاسه است.، و مادربزرگ به قصد تعقیب نوه اش ، قدم در مسیر صبح گذارده. زیرا چند صباحی ست که با وزیدن باد از سمت بازارچه ی چوبی در حاشیه ی رودخانه ی زر عطرهای شیرین و غیر معمولی با وزش هر نسیم سمت باغ ابریشم بافی می اید که سبب جذب نوه‌ی کنجکاوش به آن سمت میشود ... 

  در افکار نیلیا ، همه چیز رنگارنگ و کودکانه است او اسیر تخیلاتش است و در نظرش همه‌ی چیزها جان دارند و در خیالش قادر به همصحبتی با آنان است او برای همه چیز اسم میگذارد نبش کوچه به صندوق صدقات که رسید در دلش به او گفت؛

سلام گدا آهنی ، هنوزم که اینجا واستادی . خجالت بکش برو کار کن ، مگو چیست کار، آخه تا کی میخوای گدایی کنی؟ 

 .او درطی مسیرش خیره به گربه ای سفید با دم خال خالی ، شد که از روی سقف خیس فولوکس کهنه ای به روی دیوار پرید. 

آنسوی دیواری سیاه‌پوش و عزادار ، بیوه زنی جوان و غریب پس از چهل شبانه روز عذاداری خسته از بلاتکلیفی هایش شده و در لحظه ی خاص بطور غریزی و ناگهانی تصمیم میگیرد رنگ موههایش را شرابی کند ، بلکه تکلیفش روشن شود و بختش بلند شود. سپس به سلامت روانی خود شک میبرد و بی دلیل لنگه ی دمپایی را بسوی گربه ی روی دیوار پرت میکند و به پستوی خانه بازمیگردد تا تکیه به کنج خلوت تنهاییش بزند . 

در مرکز شهر رشت _

زمان سوار بر عقربه های کوتاه و بلند ساعت گرد بالای برج شهرداری تیک تاک کنان به پیش میرود . 

تنها یک تکه ابر کوچک از طوفان شب پیش در آسمان جا مانده و در نظر گربه سیاهه ی محله ی ضرب ، بارش باران حتمی ست. 

نیلیا به رودخانه ی زَر رسیده و از روی پل باریک و زهوار در رفته اش با اضطراب عبور میکند تا به بازارچه ی حرمت پوش و قدیمی ای برسد که پر شده از دکه های کوچک چوبی که همگی شان عطر خوش میوه و سبزی جات میدهند ، او شیفته ی گذر کردن از راهروهای باریک و تاریکی ست که در بین دکه های متعدد قرار دارند ، او برای استشمام عطر خوش میوه های تازه و محلی سراسر شوق و شعف گردیده اما بتازگی عطر شیرین و سرمست کننده ی ناآشنا و مرموزی از انتهای بازارچه به مشامش میخورد عطری که در تمام بازارچه میپیچد ، نیلیا به یاد قصه ی پریان دره ی گلمرگ می افتد ( پریان و فرشتگانی که که از عطر خوش گلها تغذیه میکردند ولی عاقبت از استشمام عطر تند و قوی ای که توسط کارخانه ی ادکلن سازی تولید شده بود همگی ‌شان جان دادند و از بین رفتند) ، در همین حین دخترکی بلند قامت و باریک اندام را دید که با ورودش با بازارچه حین عبورش از جلوی هر دکه و هجره ای با همگی شان با شوخ طبعی و دوستانه خنده شوخی میکند و تقریبا همگی را از پیر و جوان دست می اندازد ، و گاه از الفاظ رکیک و ممنوعه استفاده میکند نیلیا زیر سایبان هجره ی یک مغازه ی تعطیل بنظاره ایستاد و خیره به معاشرت های خاص و صمیمانه ی اهالی بازارچه ماند ، بسرعت دریافت که اسم دخترک سیاوش است و در نظرش بشدت یکجای کار سیاوش میلنگد زیرا هرگز هیچ دختری با چنین صدای دو رگه و خشداری همچون سیاوش را ندیده که با قدی بلند این چنین غلیظ و افراطی آرایش زنانه کند و کفشهای پاشنه دار و مانتوی کوتاه و روسری تن کند ولی در عین حال اسمش سیاوش باشد  

لحظاتی بعد سیاوش را دید که از درون یک کافه قلیان بدست بیرون آمده و بخاراتی عطرآگین و غلیظ از دهانش بیرون می آید و در فضا میپیچید ، او عطر غلیظ سیب و لیمو را براحتی حس کرد و چنین حجم وسیعی از بخار و دود های عطرآگین لرزه بر اندامش انداخت و سمت باغ ابریشم‌بافی شتابان بازگشت ‌.

تمام طول مسیر به تناقضات و تفاوت های موجود بین خودش با انسان های دیگر اندیشید . یک جای کار میلنگید. اما کجا؟ 

در نیمه ی راه با مادربزرگش مواجه شد کمی بعد پرسید؛

مادرژونی ، چرا تعقیبم میکردی؟ 

_نگرانت بودم که بارون بباره و تو چتر نداشته باشی

_مادرژونی چرا هیچکی با من دوست و همصحبت نمیشه؟ 

_بعدا خودت میفهمی 

_یه سوال دیگه بپرسم مادرژونی 

_بپرس؟

–سیاوش اسم دخترانه‌ست؟

_نه، مگه خول شدی دخترجون

–ولی آخه... هیچی . مادرژون چرا نگرانی همش که بارون بیاد و من چتر نداشته باشم؟ 

_منظورت چیه؟ 

_هیچی ، ولش کن. مادرژون یه لحظه واستا واستا 

_دیگه چیه؟

_نگاه کن اونجارو اون خورشیده مگه نه؟

_خب؟

_اونم یه درخته مگه نه؟ 

_خب؟

–مادرژونی بعد اینی که روی زمین افتاده چیه؟

_سایه ی درخته دیگه ، این‌که معلومه

–خب حالا برگرد پشت به خورشید واستا 

_خب؟

–ببین ببین توروخدا نیگاه کن! پس چرا من سایه ندارم؟ 

_تو خل شدی دختر جون زده به سرت، رفتی ته بازارچه ی کوفتی از اون دود و دَم جهنمی که عطر میوه ای میده خورده به مشامت و عقلت رو دزدیده 

–مادرژون میدونی چرا چتر نمیارم هرگز؟

_بس کن این چرت و پرت هارو  

–چ‍‌ون هرگز زیر بارون خیس نمیشم ، مادرژون تورو خدا جلوی این مغازه ی آیینه فروشی واستا

_چی کار داری؟ 

–نیگاه کن مادرژونی ، ببین ، پس چرا من توی آیینه نیستم

 _چی میگی آخه آیلین ، مگه زده به سرت؟ 

–چی؟مادرژونی الان منو چی صدا کردی؟

_آیلین

–من که اسمم نیلیا هستش ، مادرژونی چرا اسمم رو از آخر به اول تلفظ میکنی؟ یه چیزی بگو دیگه مادرژون جون ، چرا هیچی نمیگی پس؟ من اسمم نیلیا ست

_چی؟ نیلیا دیگه چه کوفتی هستش؟ مگه خول شدی دخترجون ، تو دیوانه شدی ، اولش که میگی سیاوش اسم دخترانه‌ست الان هم که میگی اسمت آیلین نیست و لوبیا‌ست و....

(دخترک درحالیکه دست در دست مادربزرگ وسط پیچ و خم محله ی ضرب جلوی ویترین آیینه فروشی ایستاده بود چشمانش سیاهی رفت و تار و تیره گشت دنیایش . همه جا در نظرش شروع کرد به چرخیدن در دور سرش و سرش گیج رفت و نقش بر زمین شد....)

 

یک‌هفته بعد ...

آسایشگاه روحی و روانی شفا رشت ،

دخترک بروی تخت سفید تکیه به دیوار زده 

و خیره به نقطه ای نامعلوم مانده نگاهش بی روح و افسرده است ، بروی تخت دیگری که در اتاق است پیرزنی بنام ننه قمرانی مشغول کاموابافی ست و کلاف هایش همگی سفید و خاکستری ست و به شکل ناخوشایندی در همدیگر گره ی کوری خورده ، در این حین زنی میانسال ریز نقش خوش چهره و زیبارو با مانتوی سفیدی برتن از درب داخل میشود یک خال از زولف موههایش را که سفید شده بروی چهره اش انداخته و با حالتی دوستانه و پرمهر پیش می آید و؛

_سلام دختر خوشگل اسمت چیه دخترم؟

–من نیلیا هستم شما خودت اسمت چیه؟

_من مریم سادات هستم ولی خیلیا منو مریم گلی صدا میکنن و اینجا پرستارم ، ببین لباسم با بقیه بیمارا فرق میکنه و یکدست سفیده ، اما لباس‌های شما خطوط آبی رنگ داره

– اینجا عطر چی میاد چقدر تنده

_عطر مواد ضدعفونی کننده و شوینده ست عزیزم

مریم از اتاق خارج میشود و بلافاصله ننه قمرانی نگاهی زیر چشمی میکند و ؛

_دخترجون حرفشو باور نکن ، مریم گلی خودش اینجا بستری هستش ولی چون هیچ مشکلی نداره ادای پرستار ها رو در میاره در حالیکه فقط سه شنبه ها اجازه ی پوشیدن لباس پرستاریش رو داره ، به خطوط محو آبی رنگ لباسش دقت کنی میبینی ک لباسش بظاهر مث لباس پرستارهاست اما با لباس پرستارهای واقعی فرق داره 

دکتر وارد اتاق میشود و با تعجب نگاهی تلخ به پیرزن می اندازد و میپرسد

-با کی داری حرف میزنی ننه قمرانی؟ 

–با این طفل معصوم که روی تخت مریم نشسته

-اینجا که کسی نیست ننه قمرانی. کدوم دختر بچه ؟ ما توی اسایشگاه بیمار کمتر از سی سال نداریم .....

ادامه اش در اپیزود چهار (مریم السادات)

نویسنده شهروز براری صیقلانی 

بازنشر آزاد و مجاز است. 

 


برچسب‌ها: میلیاردر, شهروز براری صیقلانی, داستان هفتم, داستان بلند زیبا
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

  با آرزوی بهترین ها
امکانات وب
www.dactan.blogfa.com