نامه ای به رنگ برف ها
به یاد آن روزهای بارانی، زیر چتر تو کنار جوی باریک آب.
به یاد آن روزهای برفی، در آغوش تو با شالی بلند.
یادم آمد که چه می گفتی. از آرزوها و رویاها، آنچه که دیدیم و بر آن لبخند زدیم. حتی ساعتش را به ذهنمان سپردیم. نیمه شب یا سپیده دم.
فرقی نداشت که کجا باشد و کی باشد. کنار تو بودن همه چیزش بود.
و تو دستانم را گرفتی و تا ته کوچه لحظه ها بردی. قصه تازه ای بود عشق من و تو، آن لحظه که ما شدیم.
گفتم نگرانم از آینده و تو ساکت به دوردست ها نگاه کردی. حدس زدم که مرا می بینی که پیر شده ام و عصا به دست.
شاید هم خودت را دیدی که سیگار بر لب از کنج دیوار خانه ما برای همیشه رفتی.
شمع سوخت و خاموش شد.
ساعت را که نگاه کردم از نیمه گذشته بود. دلم آتش گرفت و دود کرد. شعله اش را پایین کشیدم تا مبادا زندگی مان را خاکستر کند.
و در غفلت و بی خبری خوابم برد.
وقتی آمدی دیگر دیر شده بود و سفره مان سرد بود و خالی.
همانند دلم که به یکباره شکست و بی حس شد. کاش آن لحظه بودی و بیدارش می کردی تا به اغماء نرود.
افسوس که دیر آمدنت مرا در خودم کشت.
از آن پس کوچه دل تنگت شد و من فراموش تو.
رفتی و روزهاست که گوشه دیوار کهنه باغ سیب، نگاهم به راه است تا دوباره برگردی.
اما نیامدی و مرا با خاطرات شیرینم در تلخی ام رها کردی.
به یادت می مانم تا تو هم به یادم بمانی ...
بهاریار
برچسبها:
شهروز براری صیقلانی,
شهروزبراری,
شهروز براری,
داستان کوتاه جدید رایگان