🔞❌⭕❌⭕❌🔞 پربازدیدترین وبلاگ پارسی براساس آمار جهانی سئو . موضوع داستان کوتاه و عرصه نویسندگی و اهالی قلم دلنوشته دلنویس رمان عاشقانه داستان کوتاه و بلند داستانک نقد و بررسی محتوای آموزشی.... ✅❌❎⭕✳📛🈯️㊙️ آموزش نویسندگی

آموزش نویسندگی
داستان کوتاه، بلند رمان مجازی 
لینک های ویژه سال اخیر

خاک وطن

 

این چند سالی که کانادا بودم خدا میدونه چقدر دلم واس ایران و رهامیر تنگ شده بود

همچنین خانواده گرامی

وسایلمو جمع میکنم و از هواپیما میزنم بیرون

ساکمو برمیدارم و همونجور از پله برقی ها میام پایین

با خودم فک کردم گفتم 

هعیییی

الان امیر 23 سالشه و رهام 28 سال

آهنگ ایرانی اصلم تازه اومده بود بیرون

تو همین فکرا بودم که مردی داد زد : خانوم کجا میری برسونمت

تاکسی بود

مرسی خودم‌ ماشین دارم...

سوار ماشین شدم و در و بستم

میخاستم کمربندمو بزنم که پیش خودم گفتم ول کن لباسامو تازه اتو کردم چروک میشه

میخاستم کمربندمو بزنم که پیش خودم گفتم ول کن لباسامو تازه اتو کردم چروک میشه

دستم رفت سمت ظبط که یاد امیر افتادم

عشق دست نیافتنیم...

هییییی

چقدر دلم‌ براش تنگ شده بود

الهی ملورین فدای چشای قهوه ایت بشه

با این فکرا به خودم نهیب زدم هر چه زودتر باید یه بلیط کنسرت برای شهرمون یعنی گرگان جور میکردم که برم رهامیر و ببینم چون با این وضع دلتنگیم تو خونه کپک میزدم

به خودم اومدم دیدم دم کوچمونم که کمی فکر کردم گفتم : پارکینگ نمیرم چون سر و صدا میاد نمیخام مطلع بشن  ...

راستی من قرار بود خانوادمو سورپرایز کنم چون از اومدنم خبر ندارن

یعنی انقدر بدجنسم من پس ماشینو دم کوچه پارک میکنم

از ماشین پیاده میشم و دزدگیر و میزنم، به سمت خونه میرم . دستمو روی دوربین آیفون میذارم که منو نبینن 

زنگ و میزنم بابام جواب میده :

-بلـــــــه؟!

در حالیکه صدامو عوض میکنم میگم: 

-ننه شبه جمعه ای نذری نداری ؟ بچه هام تو خونه تو نون شبشون موندن!

-خانم اول دستتون و بردارید، بعدشم الان دوشنبه اس، شبه جمعه کجا بود، حالتون خوبه؟ 

در حالیه سعی میکنم خندمو کنترل کنم جواب میدم : 

-مادر دیگه ما فقیر فقرا تقویممون کجا بود ، معطل نکن، کمک میکنی یا نه؟!

بابا با صدای مستاصل جواب میده 

-چند لحظه صبر کنید الان میام.

در با صدا تیکی باز میشه منم جَلدی میرم تو حیاط که چیزی کم از باغ نداره پشت یکی از درختا قایم میشم، از دووور هیکل بابا با نایلونی بزرگ دیده میشه که داره میاد سمت در، میره سمت در و میگه :

-خانوم ،  کجایی پس؟!

همونجور که داره برمیگرده میپرم پشت 

سرش و با صدای بلندی میگم

-پــــــــــــــــــــــــ ـــــــــــــخ!!!!

بابا هول میکنه و سریع برمیگرده ] با چشمای گشاد شده از تعجب دستشو رو قلبش میذاره، بعد از چند لحظه در و سریع میبنده میاد سمتم منم می دوم اونم در حالیکه پلاستیک تو هوا میچرخونه با لحن لاتی میگه:-یَک _دَماری از روزگار تو فِنچولک در بیارم مــــــــن، حالا منو میترسونی؟ وایســـــــــــا!!! 

جیغ میکشم و همونجور میدوم سمت خونه ماشالا باغ هم واسه خودش جاده ایه مگه تموم میشه؟ با جیغ و داد ما عباس آقا و اکرم خانوم که با زندگی میکنن و عباس آقا باغبونمونه سراسیمه میان بیرون .

عباس آقا میگه : آقا بهرام اتفاقی افتاده؟

بابا در حال دوییدن بالاخره مانتومو میگیره و میکشه سمت خودش و منو تو بغلش پرت میکنه در حالیکه نفس نفس میزنه میگه

-نه عباس آقا خیالتون راحت باز این دختر کوچولوی من آتیش سوزونده.

عباس آقا و اکرم خانوم میخندن سری تکون میدن و مرن سمت خونشن که ته باغه

بابا منو محکم بغلش میگیره و با یک حرکت منو از زمین بلند میکنه منم با خنده و جیغ دست و پا میزنم ولی فایده نداری که نداره.

بابا با خنده میگه

 

-حالا توه فسقل میخوای منو بترسونی؟ آره؟ باشه... خودت خواستی.

 

بعد منم که همونجور تو بغلش بودم و میبره سمت خونه با جیغ و داد های من مامان وحشت زده از اتاقش میپره بیرون میگه

-چی شده بهرام صدای کیه؟؟

بعد با دید خنده های ما خیالش راحت میشه و رو به من میگه

-آتیش پاره باز چه آتیشی سوزوندی؟ کله خونه رو رو سرتون گذاشتین. حالا که گیره بابات افتادی حسابت با کرام الکاتبینه.ب

عد هم بی توجه میره سمت اتاقش

بابا هم از پله های خونه بالا میره

بزارین از خونمون بگم ...

 

ادامه در ....

http://raiygan98roman.blogfa.com

&

http://www.kafe98ketab2020.blogfa.com

 

 

 

 

 

 

 

 

[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

  تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم...

 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد...

رفتم و یالله گفتم ، 

دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛ 

کیه؟

_صیقلانی ام، شهروز 

وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده

*کی اومده؟ 

اقای صیقلانی اومده 

*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده... چطور اومده اینجااا؟

نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 

من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم

چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه .. آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 

آمنه گفت؛ قراره بمیره 

یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم

چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا

خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 

شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 

یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قايله ، بی بی دکتر آورده

دکتر بعد معاینه گفت؛ 

اینکه چیزیش نیست!... خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.

دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  

بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . ...  

من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است...

بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟

_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 

دکتر حرفايش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم... آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت

ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 

دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت

نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار...

 

باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 

 

از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ، 

دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود...  ترس توی نگاهش موج میزد ، رودخانه ای از وحشت و ابهام از چشمش همراه سیر پی.سته ی نگاهش جاری میشد ، پیش می اومد ، طغیان میکرد و به نگاهم گره میخورد

با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید

شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 

_چه چیزی بی بی خاتون؟

نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 

_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی ..... 

ولی چی؟

_ولی خودمم مطمين نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم.... از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط.... بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟

  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 

_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 

والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. ... 

_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند... و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست... 

و پا شدم اومدم

شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟ 

والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش... اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم...


 

اون شب خانم کوکبی مرد.  فوت شد. در ساعت سه و نیم شب.  


 

یک میلیون خرج کفن و دفنش شد.



 

تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی. 

یادش گرامی . 

 


برچسب‌ها: واقعی ولی عجیب
[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]

RASHT RASHT RASHT is the. Est . RASHT is the best.

دل رو حتی اگه بخشش هم کنی ، میشه یک بخش. چون فقط یک حرفِ صدا دار وسطش هست. اونم ِ _ِ عشقه. عشقه. عشقه.    عشقه و عشق.  پس 

        همیشه عاشق باشید ، ولی توی تصمیم گیری هاتون ، احساسی مطلق نباشید ، بلکه نسبی باشید ، یعنی هم عقل و بعد در کنارش احساس. 

شاید بگید اینا که گفتن نداره ، همه میدونند ، اما.    اونایی هم هستند که مث من دو قطبی و دچار اختلال هستن ، اگر در نوجوانی یکی بهم چنین نصیحتی میکرد ، الان زندگیم فرق داشت.    شهروز براری صیقلانی .  

 

[ ] [ ] [ شهروز براری صیقلانی ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

  با آرزوی بهترین ها
امکانات وب
www.dactan.blogfa.com